به نام خدا
آخر چرا بالا نمی گیری سرت را
از دیگران پنهان مکن چشم ترت را
دروازه های آسمان باز است برخیز
بردار از روی زمین بال و پرت را
روزی اگر اندوه را مغلوب کردی
برسینه اش بنشین و بنشان خنجرت را
سر در گمی ها تا به کی ؟ مثل قطاری
باید بیایی ایستگاه آخرت را
از غربت پاییزی خود دست بردار
ای دل بهاری شو !عوض کن باورت را
هر شب شبیه ماه کامل باش و هرگز
پنهان مکن در سایه نیم دیگرت را
از روزن دیوارهای سخت آرام
مثل گلی بیرون بیاور پیکرت را
بی هیچ احساسی شبیه سنگ مشکن
آیینه های روشن دور و برت را
شاید هوای باز گشتن کردی ای دل
هرگز مکن ویران پل پشت سرت را
ای باغبان بر سینه ی باغ زمستان
سنجاق کن خورشید های نوبرت را
بگذار مردم قصه هایت را بخوانند
تا کی به آتش می کشانی دفترت را ؟
" رضا حدادیان "