اول خدا
تو هم مثل تمام دیگران اندوه می باری
چرا دست از اداهای عجیبت بر نمی داری
خدا می داند از روزی که با تو آشنا گشتم
فقط کار تو این بوده به جانم داغ بگذاری
کمی هم مثل آیینه بیا روراست شو با من
چقدر آخر دورنگی ها ، چقدر آخر ریاکاری ؟!
چراغی نیستی دیگر چرا سنگی چنین سنگین
بکوبی بر چراغ من ، بر این کمسوی دیواری ؟
خدا می داند و از تو چه پنهان دوستت دارم
ولی باور کنم آیا که تو هم دوستم داری ؟
" محمد عابدینی "