اول خدا
زن سقراط که بسیار بد اخلاق و بد زبان بود ، روزی در حالی که لباس
می شست به او بسیار بد زبانی کرد.
حکیم به سبب بردباری و حکمت خاموش و ساکت ماند.اما زن ، جسارت
را به جایی رساند که آب چرکین لباس را بر سر و روی او ریخت.
حاضرین با اعتراض گفتند : تحمل بی موقع و صرف نظر بی جا از
شخصی مانند تو ، برازنده نمی باشد.
سقراط گفت : چنین است ، اما اثر غریدن رعد و جهیدن برق ، آخرش
آمدن برف و باران است.
" نیش و نوش /خلیل محمد زاده "
اول خدا
شاعری سالخورده ، یکی از ملک زادگان گرجستان را به اسم
" آدم میرزا "مدح کرد ولی به شاعر صله ای داده نشد. قطعه ی دیگری
گفت ، باز هم موثر واقع نشد!
روزی در مجلسی در عالم چرت بود ، ناگاه سر برداشته به میرزا خطاب
کرده ، می گوید :
- خدا شاه جنت مکان " شاه عباس " ماضی را بیامرزد ، اگر شما را
" آدم " نام نمی نهاد ، کسی چه می دانست که شما آدمید ؟!
میرزا می خندد و او را صله می بخشد و آدمیت ظاهر می گرداند !
" نیش و نوش "
اول خدا
" ابو عبدالله فارسی "قاضی بلخ بود ، دوستش " ابو یحیی حمادی "
نامه ای به او نوشت و گله کرد که چرا از محصولات بلخ برای ما هدیه
نمی فرستی ؟
قاضی یک قالب صابون برای او فرستاد و نوشت :
- این را فرستادم که طمع ات را بشویی !
"نیش و نوش"
اول خدا
در مازندران "علاء " نام حاکمی بود سخت ظالم . وقتی که خشک سالی
روی نمود، مردم به استسقا " طلب باران " بیرون رفتند.
چون از نماز فارغ شدند ، امام دست به دعا برداشت و گفت :
- اللهم ادفع عنا البلاء والوباء والعلاء .
- خدایا ! بلا و وبا و علاء را از ما دفع کن !
" نیش و نوش "
اول خدا
سدیدالدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد :
در روزگار انوشیروان دو مرد بیامدند و بر درگاه او بایستادند.
یکی به آواز بلند گفت : بد مکن و بد میاندیش.
و دیگری گفت : نیکی کن و نیکی اندیش ، تا تو را نیکی آید پیش.
انوشیروان گفت : واعظ اول را هزار دینار بدهید و دوم را دو هزار.
خواص و ندیمان از او سئوال کردند که هر دو جمله را یک معنی بود ،
در صلت و انعام ایشان تفاوت به چه سبب بود ؟
گفت : دومی همه نیکی گفت و آن دیگری بدی را یاد کرد و هیچ نیکی
بهتر از دوستی نیکان نیست و هیچ بدی ، بدتر از دوستی بدان نیست !
" هزار ویک حکایت اخلاقی "
اول خدا
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گوید :روزی برای انجام کاری روانه ی
بازار شدم.اندیشه ی ارتکاب گناهی در مغزم گذشت ، ولی بلافاصله
منصرف شدم و استغفار کردم.در ادامه ی راه ، شترهایی که از بیرون
شهرهیزم می آوردند ، قطاروار از کنارم گذشتند ، ناگاه یکی از شتران
لگدی به سوی من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم ، آسیب
می دیدم.به مسجد رفتم و این پرسش در ذهن من بود که این رویداد از چه
امری سرچشمه گرفته است ؟
در عالم معنی به من گفتند :این نتیجه ی آن فکر گناهی است که کرده ای !
گفتم : من که آن گناه را انجام ندادم.
پاسخ آمد : لگد آن شتر هم که به تو نخورد !
"هزار ویک حکایت اخلاقی "
اول خدا
در بغداد ، درخانقاهی شیخی از صوفیان بود که ریش درازی داشت و به
آن بسیار علاقه مند بود واغلب مشغول خدمت به ریش خود می شد ، به
آن روغن می مالید ، شانه می کرد و هنگام خواب برای این که درهم و
پریشان نشود آن را در کیسه ای می کرد.
شبی شیخ در خواب بود که یکی از مریدان برخاست و به ریش شیخ
حمله برد و آن را درو کرد، صبح که شیخ از خواب برخاست و ریش
خود را بر باد رفته دید . نزد رئیس خانقاه شکایت برد.
رئیس صوفی ها را جمع کرد و از قهرمان این کار پرس و جو کرد.
مرید دروگر گفت :من بودم که ریش حضرت شیخ را درو کردم ، چون
دیدم این محاسن برای شیخ بتی شده است که آن را عبادت می کند ،
از این رو از باب نهی از منکر آن را از بین بردم تا شیخ عبد خدا شود،
نه عبد لحیه ! "بنده ی ریش " .
"هزار ویک حکایت اخلاقی "
به نام خدا
امام صادق "ع" فرمودند:در زمان حضرت موسی "ع" پادشاه ستمگری
بود که تقاضای مرد مومنی را به وساطت شخص صالحی بر آورد.
اتفاقا در یک روز هم پادشاه و هم آن مرد صالح از دنیا رفتند.مردم سه
روز بازار ها را تعطیل کردند ، جنازه ی شاه را با تجلیل واحترام بلند
کردند ، اما جنازه ی مرد صالح در همین سه روز میان خانه اش ماند تا
این که حضرت موسی "ع" اطلاع یافت ، عرض کرد : خدایا !
آن مرد دشمن تو بود و این شخص دوست تو ، جنازه ی دوستت سه روز
در خانه ماند تا حیوانات صورت او را از بین بردند.
خطاب رسید : ای موسی "ع" آن مرد از این ستمگر درخواستی کرد و
او حاجتش را برآورده ساخت و من پاداش آن ستمکار را به واسطه ی
برآوردن حاجت آن مومن دادم و جزای این مومن را نیز برای تقاضا و
درخواست کردن از ستمکار به این طریق دادم و حیوانات را بر او مسلط
کردم.
" هزار ویک حکایت اخلاقی "
اول خدا
از مرحوم آیت الله بهاء الدینی " رحمه الله علیه " نقل شده است :
اوایل حکومت رضاخان ، شبی از شب ها او وارد شهر قم شد و در
کوچه ها و خیابان ها رفت و آمد می کرد.او برای ترساندن مردم ،دو
جوان را دستگیرکرد و بدون آن که کاری کرده باشند دستورداد آنان را
در مقابل دیدگان مردم به قتل برسانند.
بنده ازاین کار زشت وکشتار ناجوانمردانه ی این مرد وحشی"رضاشاه"
بسیار ناراحت شدم ولی از این که چرا این دو جوان انتخاب شدند، در
حیرت بودم. با خودم گفتم : باید حساب و علتی در کار باشد که این دو
جوان به قتل رسیدند.
تحقیق کردم و از افرادی درباره ی یکی از آن دو نفر سئوالاتی کردم.
آنان در جواب گفتند : آن دو جوان ، روز قبل از این حادثه ، گربه ای
را گرفته بودند و برای تفریح و خنده نفت بر سر حیوان ریختند و آن را
زنده زنده آتش زدند و این گونه بود که فردای آن روز به دست ظالمی
دیگر به سزای عمل خود رسیدند.
"هزار ویک حکایت اخلاقی "
به نام خدا
از " کمال الملک "نقل کرده اند :
در ایام جوانی هر وقت خود و کسانم مریض می شدیم به دکتر مسیح ،
معروف به سید مراجعه می کردیم.
اتفاقا موقعی که آن دکتر به کاشان مسافرت کرده و در تهران نبود، یکی
از فرزندان سخت مریض شد و خانواده ی ما جز دکتر مسیح به طبیب
دیگری معتقد نبودند و به طبیب دیگری مراجعه نمی کردند.
مردد بودم چه کنم و به چه کسی رجوع نمایم ؟ چون حال مریض سخت
و هر آن شدیدتر می شد.
ناچار به طبیب دیگری که در همسایگی بود مراجعه کردیم،
غروب همان روز به دیوان حافظی که غالبا در ساعات بیکاری مطالعه
می کردم ، رجوع کردم و تفال زدم که :
آیا حالا که دکتر مسیح در تهران نیست ، این دکتر جدید موفق به معالجه
ی بیمارخواهد شد یا نه ؟ این ابیات آمد :
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کاو به تائید نظر حل معما می کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند ، آنچه مسیحا می کرد !
" آسمان و ریسمان "
به نام خدا
حضرت علی "ع"می خواست برای نماز به مسجد برود ، به مردی که
کنار در مسجد ایستاده بود فرمودند:
این استر را نگاه دار تا من برگردم.
پس از رفتن حضرت ، آن مرد افسار را دزدید ، حضرت از مسجد
بیرون آمدند در حالی که دو درهم در دست داشتند و می خواستند به آن
مردبدهند.
چون دیدند مرد رفته و لجام استر را برده ، دو درهم را به غلامی داد تا
از بازار افساری بخرد.
غلام رفت و در بازار افسار سرقت شده را یافت که آن مرد به دو درهم فروخته بود.
دو درهم را داد وافسار را گرفت و نزد حضرت آورد، حضرت فرمودند :
انسان بر اثر عجله ، روزی حلال را بر خودش حرام می کند در صورتی که
با عجله کردن نمی تواند روزی را زیاد کند.
" هزار ویک حکایت اخلاقی "