صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1382868
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

 

اول خدا

 

زن سقراط که بسیار بد اخلاق و بد زبان بود ، روزی در حالی که لباس

می شست به او بسیار بد زبانی کرد.

حکیم به سبب بردباری و حکمت خاموش و ساکت ماند.اما زن ، جسارت

را به جایی رساند که آب چرکین لباس را بر سر و روی او ریخت.

حاضرین با اعتراض گفتند : تحمل بی موقع و صرف نظر بی جا از

شخصی مانند تو ، برازنده نمی باشد.

سقراط گفت : چنین است ، اما اثر غریدن رعد و جهیدن برق ، آخرش

آمدن برف و باران است.

                                     " نیش و نوش /خلیل محمد زاده "

 

دسته ها : حکایت
جمعه 25 10 1388

 

 

اول خدا

شاعری سالخورده ، یکی از ملک زادگان گرجستان را به اسم

 " آدم میرزا "مدح کرد ولی به شاعر صله ای داده نشد. قطعه ی دیگری

گفت ، باز هم موثر واقع نشد!

روزی در مجلسی در عالم چرت بود ، ناگاه سر برداشته به میرزا خطاب

کرده ، می گوید :

- خدا شاه جنت مکان " شاه عباس " ماضی را بیامرزد ، اگر شما را

" آدم " نام نمی نهاد ، کسی چه می دانست که شما آدمید ؟!

میرزا می خندد و او را صله می بخشد و آدمیت ظاهر می گرداند !

                                                    " نیش و نوش "

 

دسته ها : طنز - حکایت
جمعه 25 10 1388

 

اول خدا

 

" ابو عبدالله فارسی "قاضی بلخ بود ، دوستش " ابو یحیی حمادی "

نامه ای به او نوشت و گله کرد که چرا از محصولات بلخ برای ما هدیه

نمی فرستی ؟

قاضی یک قالب صابون برای او فرستاد و نوشت :

- این را فرستادم که طمع ات را بشویی !

                                                      "نیش و نوش"

 

دسته ها : حکایت
پنج شنبه 24 10 1388

 

 

اول خدا

 

در مازندران "علاء " نام حاکمی بود سخت ظالم . وقتی که خشک سالی

 روی نمود، مردم به استسقا " طلب باران " بیرون رفتند.

چون از نماز فارغ شدند ، امام دست به دعا برداشت و گفت :

- اللهم ادفع عنا البلاء والوباء والعلاء .

- خدایا ! بلا و وبا و علاء را از ما دفع کن !

                                                  " نیش و نوش "

 

دسته ها : حکایت
پنج شنبه 24 10 1388

 

اول خدا

 

سدیدالدین محمد عوفی در جوامع الحکایات می نویسد :

 در روزگار انوشیروان دو مرد بیامدند و بر درگاه او بایستادند.

یکی به آواز بلند گفت : بد مکن و بد میاندیش.

و دیگری گفت : نیکی کن و نیکی اندیش ، تا تو را نیکی آید پیش.

انوشیروان گفت : واعظ اول را هزار دینار بدهید و دوم را دو هزار.

خواص و ندیمان از او سئوال کردند که هر دو جمله را یک معنی بود ،

در صلت و انعام ایشان تفاوت به چه سبب بود ؟

گفت : دومی همه نیکی گفت و آن دیگری بدی را یاد کرد و هیچ نیکی

 بهتر از دوستی نیکان نیست و هیچ بدی ، بدتر از دوستی بدان نیست !

 

                               " هزار ویک حکایت اخلاقی "

 

دسته ها : حکایت
چهارشنبه 23 10 1388

 

 

اول خدا

 

مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گوید :روزی برای انجام کاری روانه ی

بازار شدم.اندیشه ی ارتکاب گناهی در مغزم گذشت ، ولی بلافاصله

منصرف شدم و استغفار کردم.در ادامه ی راه ، شترهایی که از بیرون

شهرهیزم می آوردند ، قطاروار از کنارم گذشتند ، ناگاه یکی از شتران

لگدی به سوی من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم ، آسیب

می دیدم.به مسجد رفتم و این پرسش در ذهن من بود که این رویداد از چه

امری سرچشمه گرفته است ؟

در عالم معنی به من گفتند :این نتیجه ی آن فکر گناهی است که کرده ای !

گفتم : من که آن گناه را انجام ندادم.

پاسخ آمد : لگد آن شتر هم که به تو نخورد !

                                      "هزار ویک حکایت اخلاقی "

 

دسته ها : حکایت
دوشنبه 21 10 1388

 

 

 

اول خدا

 

در بغداد ، درخانقاهی شیخی از صوفیان بود که ریش درازی داشت و به

آن بسیار علاقه مند بود واغلب مشغول خدمت به ریش خود می شد ، به

آن روغن می مالید ، شانه می کرد و هنگام خواب برای این که درهم و

پریشان نشود آن را در کیسه ای می کرد.

شبی شیخ در خواب بود که یکی از مریدان برخاست و به ریش شیخ

حمله برد و آن را درو کرد، صبح که شیخ از خواب برخاست و ریش

خود را بر باد رفته دید . نزد رئیس خانقاه شکایت برد.

رئیس صوفی ها را جمع کرد و از قهرمان این کار پرس و جو کرد.

مرید دروگر گفت :من بودم که ریش حضرت شیخ را درو کردم ، چون

دیدم این محاسن برای شیخ بتی شده است که آن را عبادت می کند ،

از این رو از باب نهی از منکر آن را از بین بردم تا شیخ عبد خدا شود،

 نه عبد لحیه ! "بنده ی ریش " .

                                       "هزار ویک حکایت اخلاقی "

 

دسته ها : حکایت
يکشنبه 20 10 1388

 

 

به نام خدا

 

امام صادق "ع" فرمودند:در زمان حضرت موسی "ع" پادشاه ستمگری

بود که تقاضای مرد مومنی را به وساطت شخص صالحی بر آورد.

اتفاقا در یک روز هم پادشاه و هم آن مرد صالح از دنیا رفتند.مردم سه

روز بازار ها را تعطیل کردند ، جنازه ی شاه را با تجلیل واحترام بلند

کردند ، اما جنازه ی مرد صالح در همین سه روز میان خانه اش ماند تا

این که حضرت موسی "ع" اطلاع یافت ، عرض کرد : خدایا !

آن مرد دشمن تو بود و این شخص دوست تو ، جنازه ی دوستت سه روز

 در خانه ماند تا حیوانات صورت او را از بین بردند.

خطاب رسید : ای موسی "ع" آن مرد از این ستمگر درخواستی کرد و

او حاجتش را برآورده ساخت و من پاداش آن ستمکار را به واسطه ی

برآوردن حاجت آن مومن دادم و جزای این مومن را نیز برای تقاضا و

درخواست کردن از ستمکار به این طریق دادم و حیوانات را بر او مسلط

 کردم.

                                  " هزار ویک حکایت اخلاقی "

 

دسته ها : حکایت
جمعه 18 10 1388

 

 

 

اول خدا

 

از مرحوم آیت الله بهاء الدینی " رحمه الله علیه " نقل شده است :

اوایل حکومت رضاخان ، شبی از شب ها او وارد شهر قم شد و در

کوچه ها و خیابان ها رفت و آمد می کرد.او برای ترساندن مردم ،دو

جوان را دستگیرکرد و بدون آن که کاری کرده باشند دستورداد آنان را

در مقابل دیدگان مردم به قتل برسانند.

بنده ازاین کار زشت وکشتار ناجوانمردانه ی این مرد وحشی"رضاشاه"

بسیار ناراحت شدم ولی از این که چرا این دو جوان انتخاب شدند، در

حیرت بودم. با خودم گفتم : باید حساب و علتی در کار باشد که این دو

 جوان به قتل رسیدند.

تحقیق کردم و از افرادی درباره ی یکی از آن دو نفر سئوالاتی کردم.

آنان در جواب گفتند : آن دو جوان ، روز قبل از این حادثه ، گربه ای

را گرفته بودند و برای تفریح و خنده نفت بر سر حیوان ریختند و آن را

زنده زنده آتش زدند و این گونه بود که فردای آن روز به دست ظالمی

دیگر به سزای عمل خود رسیدند.

                                       "هزار ویک حکایت اخلاقی "

 

دسته ها : حکایت
چهارشنبه 16 10 1388

 

به نام خدا

 

از " کمال الملک "نقل کرده اند :

در ایام جوانی هر وقت خود و کسانم مریض می شدیم به دکتر مسیح ،

معروف به سید مراجعه می کردیم.

اتفاقا موقعی که آن دکتر به کاشان مسافرت کرده و در تهران نبود، یکی

از فرزندان سخت مریض شد و خانواده ی ما جز دکتر مسیح به طبیب

دیگری معتقد نبودند و به طبیب دیگری مراجعه نمی کردند.

مردد بودم چه کنم و به چه کسی رجوع نمایم ؟ چون حال مریض سخت

و هر آن شدیدتر می شد.

ناچار به طبیب دیگری که در همسایگی بود مراجعه کردیم،

غروب همان روز به دیوان حافظی که غالبا در ساعات بیکاری مطالعه

می کردم ، رجوع کردم و تفال زدم که :

آیا حالا که دکتر مسیح در تهران نیست ، این دکتر جدید موفق به معالجه

 ی بیمارخواهد شد یا نه ؟ این ابیات آمد :

 

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

                                     کاو به تائید نظر حل معما می کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

                               دیگران هم بکنند ، آنچه مسیحا می کرد !

 

                                                " آسمان و ریسمان "

 

دسته ها : حکایت
يکشنبه 29 9 1388

 

به نام خدا 

 

حضرت علی "ع"می خواست برای نماز به مسجد برود ، به مردی که

کنار در مسجد ایستاده بود فرمودند:

این استر را نگاه دار تا من برگردم.

پس از رفتن حضرت ، آن مرد افسار را دزدید ، حضرت از مسجد

بیرون آمدند در حالی که دو درهم در دست داشتند و می خواستند به آن

 مردبدهند.

چون دیدند مرد رفته و لجام استر را برده ، دو درهم را به غلامی داد تا

 از بازار افساری بخرد.

غلام رفت و در بازار افسار سرقت شده را یافت که آن مرد به دو درهم فروخته بود.

دو درهم را داد وافسار را گرفت و نزد حضرت آورد، حضرت فرمودند :

انسان بر اثر عجله ، روزی حلال را بر خودش حرام می کند در صورتی که

 با عجله کردن نمی تواند روزی را زیاد کند.

                                       " هزار ویک حکایت اخلاقی "

 

دسته ها : حکایت
جمعه 27 9 1388
X