صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1428724
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

اول خدا

 

به‌خاطر بی‌توجهی‌ات از تو متشکرم!

چون به من یاد دادی به‌ خودم توجه کنم و اعتمادبه‌نفسم را بالا ببرم.

 

 به‌خاطر بی‌علاقگی‌ات از تو متشکرم!

چون به من یاد دادی علایقم را بشناسم و آن‌ها را بارور کنم.

 

 به‌خاطر بی‌تفاوتی‌ات از تو متشکرم!

چون به من یاد دادی ارزش سخنانم را بدانم، علم خود را افزون و سخنانم را پربارتر کنم.

 

 به‌خاطر منفی‌بافی‌ها و ایرادهایت از تو متشکرم!

چون به من یاد دادی انرژی‌های مثبتم را افزایش دهم و زیبایی‌ها را ببینم.

 

به‌خاطر بدی‌هایت از تو متشکرم!

چون به من یاد دادی خوبی‌های دیگران را ببینم و تا می‌توانم، خوبی کنم.

 

 به‌خاطر گله‌ها و شکایت‌هایت از تو متشکرم!

چون به من یاد دادی تا زنده‌ام، زندگی کنم.

 

                                                                     منبع :مجله ی شادکامی و موفقیت

 

دسته ها : ادبیات
دوشنبه 18 5 1389

 

اول خدا

 

دوش با رفیقی موافق از برای امری نه در خور گفت عازم دیگر سوی شهر گشتیم,بی مرکب.
در میانه ی راه با منظره ای غریب از حیث سیرت ومکرر از حیث صورت برخوردیم.
نفوس فراوان چونان حصاری نفوذ ناپذیر برگرد آنچه ما را دیدن آن محال بود حلقه زده
چنان که مرا یاد آور سکانس هایی از فیلم گلادیاتور بود.
به حیلت فراوان از حصار عبور کرده و دید آنچه نتوانست دید.
دو تن از دلاوران هم شهری که مراکبشان سهوا با یکدیگر برخورد کرده بود هر یک شمشیر
خصم از نیام کشیده وبه سبک همان گلادیاتورهای سلحشور به رزمی خونبار مشغول.
صحنه را تاب نیاورده و به میانه جهیدیم,بی سپر.
با یاری جستن از ایزد منان و با جهد فراوان و به لطف حقه های آموخته از دوستان
نبرد را آتش بسی موقت داده و با هر یک مجزا پای میز مذاکره که نتوان گفت
پای جدول کنار خیابان به مذاکره نشستیم.
حقیر با یکی از دلاوران و رفیق موافق با آن دیگر.

به تحقیق به نظاره مراکب ایشان نشستم و خدای عزوجل را به شهادت میگیرم که
اثری از خسران در آنها یافته نشد.
دلاوران را به لابه فراوان نزد هم آورده و هردو را به دیدن مراکب دعوت کردیم.
آن دو عزیز بعد از بررسی فراوان بر ادعای بنده صحت نهادند و از این که بی دلیل
به ستیز خواسته بودند پشیمان.
در گامی مانده به عهدنامه ی صلح بودیم که ناگاه جاهلی خرمگس وار به میان آمد و
از یافتن کجی در سپر مرکب یکی از دلاوران خبر داد و اینکه حق به حقدار رسیدن باید است.
در دل ورا نفرینی کردم که دیدن دیگر طلوعش محال باشد.
پس از لختی دو دلاور مجدد(اما این بار با دلیل)به رزم نشستند.
خدای را سپاس از برای وجود این برادران قوای کنترله که بعد از ساعت و اندی

کشمکش خود را رسانده و غائله را ختم دادند.

                                                                " محمد سپهری "

 

دسته ها : ادبیات
جمعه 8 5 1389

 

 

اول خدا

امروز ظهر شیطان را دیدم.

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت.

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من
شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم،روزانه به صدها دسیسه آشکارا
انجام می دهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟...

شیطان در حالی که بساط خود را برمی چید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت:

آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل اودر زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده
می رفتم و می گفتم که: همانا تو، پدر شیاطینی...
دسته ها : ادبیات
جمعه 3 2 1389

 

 

اول خدا

دوستان خوبم سلام

این مطلب رو دیروز توی سایت خوندم . برام جالب بود!

گفتم حیفه که شما نخونیدش .

 

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.

پسربچه

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه میرفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ.

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد.

پرسید مامانت خانه نیست؟

گفتم که هیچکس خانه نیست.

پرسید خونریزی داری؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست.

سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست کهپسربچه

 به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.

اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.مرد

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید : دوستش هستید؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند .... خودش منظورم را می فهمد.

 

 

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

 

دسته ها : ادبیات
شنبه 28 1 1389

 

 

اول خدا

 

آخرین کلمات یک الکتریسین : خوب حالا روشنش کن...

آخرین کلمات یک انسان عصر حجر : فکر می کنی توی این غار چیه؟

آخرین کلمات یک بندباز : نمی دونم چرا چشمام سیاهی می ره...

آخرین کلمات یک بیمار : مطمئنید که این آمپول بی خطره؟

آخرین کلمات یک پزشک : راستش تشخیص اولیه ام صحیح نبود. بیماریتون لاعلاجه...

آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره...

آخرین کلمات یک جلاد : ای بابا، باز تیغه ی گیوتین گیر کرد...

آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو می شناسم، سمی نیست...

آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو؟

آخرین کلمات یک خبرنگار : بله، سیل داره به طرفمون میاد...

آخرین کلمات یک خلبان : ببینم چرخها باز شدند یا نه؟

آخرین کلمات یک خون آشام : نه بابا خورشید یه ساعت دیگه طلوع می کنه!

آخرین کلمات یک داور فوتبال : نه خیر آفساید نبود!

آخرین کلمات یک دربان : مگه از روی نعش من رد بشی...

آخرین کلمات یک دوچرخه سوار : نه خیر تقدم با منه!

آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده ام!

آخرین کلمات یک شکارچی : مامانت کجاست کوچولو؟...

آخرین کلمات یک غواص : نه این طرفها کوسه وجود نداره...

آخرین کلمات یک فضانورد : برای یک ربع دیگه هوا دارم...

آخرین کلمات یک قصاب : اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم...

آخرین کلمات یک قهرمان : کمک نمی خوام، همه اش سه نفرند...

آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی : قضیه روشنه، قاتل شما هستید!

آخرین کلمات یک کامپیوتر : هارد دیسک پاک شده است...

آخرین کلمات یک گروگان : من که می دونم تو عرضه ی شلیک کردن نداری...

آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه : این آزمایش کاملاً بی خطره...

آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه...

آخرین کلمات یک معلم رانندگی : نگه دار! چراغ قرمزه!

آخرین کلمات یک ملوان: من چه می دونستم که باید شنا بلد باشم؟

آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجره بسته بخوابم...

آخرین کلمات یک سرباز تحت آموزش هنگام پرتاب نارنجک : گفتی تا چند بشمرم؟
دسته ها : طنز - ادبیات
دوشنبه 23 1 1389

 

اول خدا

 

شیخ بهایی می گوید: آدمی اگر پیامبر هم باشد، از زبان مردم آسوده نیست.

اگر بسیار کار کند می گویند: (احمق است)

اگر کم کار کند می گویند: (تنبل است)

اگر ببخشد می گویند: (افراط می کند)

اگر انفاق نکند می گویند: (بخیل است)

اگر خاموش بماند می گویند: (لال است)

اگر زبان آوری کند می گویند: (حرّاف است)

اگر بیشتر عبادت کند می گویند: (ریاکار است)

اگر عبادت نکند می گویند: (کافر و بی دین است)

پس باید همیشه رضایت خدا را در نظر داشت و به گفته مردم اعتنا نکرد.

 

دسته ها : ادبیات
جمعه 20 1 1389

 

اول خدا

 

دوستان گلم سلام

گفتم شب جمعه است یادی هم از اموات کرده باشم.

برای شادی روحشون صلوات .

من که خودم نوشته ی سنگ قبرآقای نوذری و چرچیل رو دوست دارم.

مواظب حافظه تون هم باشین !

 

متن سنگ قبر پروین اعتصامی

آنکه خاک سیه اش بالین است

اختر چرخ ادب پروین است

گرچه جز تلخی از ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است

متن سنگ قبر فروغ فرخزاد

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

واز نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه ی من آمدی برای من

ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

متن سنگ قبر کوروش کبیر

ای انسان هر که باشی واز هر جا که بیایی

می دانم خواهی آمد

من کوروشم که برای پارسی ها این دولت وسیع را بنا نهادم

بدین مشتی خاک که تن مرا پوشانده رشک مبر

متن سنگ قبر فریدون مشیری

سفر تن را تا خاک تماشا کردی

سفر جان را از خاک به افلاک ببین

گر مرا می جویی

سبزه ها را دریاب با درختان بنشین

متن سنگ قبر فردین

بر تربت پاکت بنشینم غمناک

کوهی زهنر خفته بینم در خاک

از روح بزرگ هنری ات فردین

شاید مددی به ما رسد از افلاک

متن سنگ قبر بابک بیات

سکوت سرشار از ناگفته هاست

متن سنگ قبر خسرو شکیبایی

در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد

عشق پیدا شدوآتش به همه عالم زد

متن سنگ قبر حافظ

بر سر تربت ما چون گذری همتی خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

متن سنگ قبر شاپور

قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست......

متن سنگ قبر سهراب سپهری

به سراغ من اگر می آیید

نرم وآهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

متن سنگ قبر منوچهر نوذری

زحق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی

چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی

متن سنگ قبر وینستون چرچیل

من برای ملاقات با خالقم آماده ام

اما اینکه خالقم برای عذاب دردناک ملاقات با من آماده باشد چیز دیگری است

متن سنگ قبر اسکندر مقدونی

اکنون گور او را بس است

آنکه جهان اورا کافی نبود

متن سنگ قبر نیوتن

طبیعت وقوانین طبیعت در تاریکی نهان بود

خدا گفت بگذار تا نیوتن بیاید......

وهمه روشن شد

متن سنگ قبر لودولف کولن(ریاضی دان)

3/141562353589793238462633862279088

متن سنگ قبر فرانک سیناترا(بازیگر و خواننده)

بهترین ها هنوز در راهند....

انسانهای بزرگ واقعا" بزرگند

متن سنگ قبر ویرجینیا وولف(نویسنده)

در برابرت خود را پر میکنم از فرار نکردن

ای مرگ.

 

دسته ها : ادبیات
پنج شنبه 19 1 1389

 

اول خدا

 

دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته عمده تقسیم کرده است
 
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند  :عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است . تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند . بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند .

 
آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند :مردگانی متحرک در جهان ،خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند . بی شخصیت اند و بی اعتبار . هرگز به چشم نمی آیند.  مرده و زنده شان یکی است.

 
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند :آدمهای معتبر و با شخصیت ، کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند . کسانی که هماره در خاطر ما می مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

 
آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم هستند :شگفت انگیز ترین آدمها ، در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی توانیم حضورشان را دریابیم . اما وقتی که از پیش ما می روند نرم نرم آهسته آهسته درک می کنیم . باز می شناسیم . می فهمیم که آنان چه بودند . چه می گفتند و چه می خواستند . ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان . اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم . قفل بر زبانمان می زنند . اختیار از ما سلب میشود . سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم . و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم . شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد . 
دسته ها : ادبیات
شنبه 22 12 1388

 

اول خدا

مجنون خواست که پیش لیلی نامه نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت

را نوشت.

خیالک فی عینی و اسمک فی فمی

                                   وذکرک فی قلبی ،الی این اکتب

 

خیال تومقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست.

ذکر تو در صمیم جان جای دارد،پس نامه پیش کی نویسم؟

چون تو در این حوالی می گردی. قلم بشکست و کاغذ بدرید.

 

دسته ها : ادبیات
دوشنبه 26 11 1388

 

 

اول خدا

 

شخصی برای نواب صفوی نوشته بود: بیماری روحی دارم چه کنم؟

او در پاسخ گفت : گل درخت سخاوت و مغز حبه ی صبرو برگ

فروتنی را به ظرف یقین بریز وبا وزنه ی حلم آن ها را بکوب و با هم

مخلوط کن و سپس آن را با آب خوف از خدا خمیر نما و با جوهرامید

رنگ بزن ودر دیگ عدالت بجوشان ، سپس آن را در جام رضا و توکل

 صاف کن و داروی امانت و صداقت را با آن مخلوط کن و از شکر

دوستی  آل محمد"ص" و شیعیان ایشان به مقدار کافی به آن بریز و

چاشنی تقوا و پرهیزگاری را به آن اضافه  کن و هر روز با ذکر خدا

در پیاله ی توبه قدری بنوش تا بهبودی حاصل شود!

                                                     " رهگذر"

 

دسته ها : ادبیات
چهارشنبه 21 11 1388
X