اول خدا
يكي از دانشجويان دكتر حسابي به ايشان گفت: شما سه ترم است كه مرا از اين درس مي اندازيد.
من كه نمي خواهم موشك هوا كنم. مي خواهم در روستايمان معلم شوم.
دكتر جواب داد: تو اگر نخواهي موشك هوا كني و فقط بخواهي معلم شوي قبول، ولي تو نمي تواني
به من تضمين بدهي كه يكي از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشك هوا كند.
منبع : وبلاگ " داستان و حكايت "