یامن هو فی لطفه قدیم
یه روز مسئول فروش ، منشی دفتر و رئیس شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند...
یهو یه چراغ جادو پیدا می کنن و دست روی اون می کشن و جن(غول) چراغ ظاهر می شه...!
جن (غول)می گه :من برای هر کدوم از شما یه آرزو برآورده می کنم..
.منشی می پره جلو ومی گه : اول من ! اول من !
من می خوام که در باهاماس ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ
نگرانی و غمی تو دنیا نداشته باشم...جن (غول)آرزوش رو بر آورده می کنه و منشی ناپدید می شه !
بعد مسئول فروش میاد جلو ومی گه : حالا من ! حالا من!
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل دراز بکشم ، یه ماساژور شخصی
و یه منبع بی انتهای شربت داشته باشم و تمام عمرم حال کنم...
آرزوی اون هم برآورده می شه و ناپدید می شه !
بعد جن (غول)رو می کنه به مدیر می گه : حالا نوبت توئه!
رئیس هم می گه : "من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار
توی شر کت باشن !
" نتیجه ی اخلاقی : هیچ وقت زودتر از رئیست حرف نزن !"
"برگرفته از روزنامه ی آرمان دانش"
دوست خوبی که گفتن "غول"بوده!!!آره منم می دونم!!برای رعایت امانت بود!