اول خدا
گفتم : بهار
خنده زد و گفت:
ای دریغ !
دیگر بهار رفته نمی آید.
گفتم : پرنده ؟
گفت : اینجا پرنده نیست.
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست !
گفتم :
درون چشم تو دیگر ؟
گفت : دیگر نشان ز باده ی مستی دهنده نیست.
اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست . . .
" حمید مصدق "