صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1428164
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

 

 

صبح یک روز سرد پاییزی
روزی از روزهای اول سال

 


بچه ها در کلاس جنگل سبز
جمع بودند دور هم خوشحال

  


****
  
بچه ها گرم گفتگو بودند
باز هم در کلاس غوغا بود

 

هریکی برگ کوچکی در دست
بار انگار زنگ انشا بود

 


****
  
تا معلم ز گرد راه رسید
گفت با چهره ای پر از خنده :

 

باز موضوع تازه ای داریم
« آرزوی شما درآینده »

 


****
 
شبنم از روی برگ گل برخواست
گفت : می خواهم آفتاب شوم

  


ذره ذره به آسمان بروم
ابر باشم ، دوباره آب شوم

  


****
 
دانه آرام بر زمین غلتید
رفت و انشای کوچکش را خواند

  


گفت : باغی بزرگ خواهم شد
تا ابد سبز سبز خواهم ماند

 


****

غنچه هم گفت : گر چه دلتنگم
مثل لبخند باز خواهم شد

 


با نسیم بهار و بلبل باغ
گرم راز و نیاز خواهم شد

 


****

جوجه گنجشک گفت: می خواهم
فارغ از سنگ بچه ها باشم

 


روی هر شاخه جیک جیک کنم
در دل آسمان رها باشم

 


****

جوجه ی کوچک پرستو گفت :
کاش با باد رهسپار شوم

 


تا افق های دور کوچ کنم
باز پیغمبر بهار شوم

 


****

جوجه های کبوتران گفتند :
کاش می شد کنار هم باشیم
 
توی گلدسته های یک گنبد
روز شب زایر حرم باشیم

 


****

زنگ تفریح را که زنجره زد
باز هم در کلاس غوغا شد

 


هریک از بچه ها به سویی رفت
و معلم دوباره تنها شد

 


****
با خودش زیر لب چنین می گفت :
آرزوهایتان چه رنگین است !

کاش روزی به کام خود برسید،
بچه ها ، آرزوی من این است !

                                                " قیصر امین پور"

 


دسته ها : شعر
دوشنبه 13 10 1389
X