اول خدا
موسی "ع" به او گفت:آیا با تو بیایم تا از آنچه به تو آموخته اند به من کمالی بیاموزی ؟
گفت : " تو را شکیب همراهی با من نیست . و چگونه در برابر چیزی که بدان آگاهی
نیافته ای صبرخواهی کرد ؟ "
گفت : " اگر خدا بخواهد ، مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری تو را نافرمانی
نخواهم کرد ".
گفت : " اگر به دنبال من می آیی ، هرگز نباید از من چیزی بپرسی ، تا من خود تو
را از آن آگاه کنم ".
کهف/70-66
تمام این روزها به عجله فکر می کردم و به پشیمانی هایی که به بار می آورد . بعد،
یادصبر می افتادم و شیرینی هایی که با خودش دارد.
این بود و بود تا امروز معلممان سر کلاس داستان موسی "ع " و خضر"ع" را گفت.
همراهی موسی"ع" و خضر "ع" عجب داستان عجیبی است . موسی "ع" پیامبر
است . اما عجله می کند . البته شاید هرکس دیگری هم همراه خضر "ع" بود ،طاقت
نمی آورد . کارهای خضر"ع" عجیب است . کشتن آن بچه ، سوراخ کردن آن کشتی
و درست کردن آن دیوار با آن مردم نامهربانش ، همه جای سئوال دارد.
فکر کنم هیچکس صبوری همراهی کردن با خضر"ع" راندارد . اما آخرش وقتی که
خضر "ع" حکمت کارهایش را می گوید . آدم به خاطر همه ی بی تابی ها و
بی صبری هایش شرمنده می شود .
خدایا !
شاید قصه ی موسی "ع" و خضر "ع" قصه ی همه ی ماست . همه ی ما شبیه
موساییم . پر از بی تابی و سئوال .
خدایا !
اما تو مثل خضر "ع" تنهایمان نگذار . بمان و تا آخر این سفر با ما باش .
"عرفان نظر آهاری "