اول خدا
مرا بازيچه خود ساخت چون موسي كه دريا را
فراموشش نخواهم كرد چون دريا كه موسي را
خيانت قصه ي تلخي است اما از كه مي نالم ؟
خودم پرورده بودم در حواريون ، يهودا را
نسيم وصل وقتي بوي گل ميداد حس كردم
كه اين ديوانه پرپر مي كند يك روز گلها را
خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممكن نيست
نبايد بي وفايي ديد نيرنگ زليخا را ...
كسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست
چرا آشفته ميخواهي خدايا خاطر ما را ؟
نمي دانم چه افسوني گريبانگير مجنون است
كه وحشي ميكند چشمانش آهوهاي صحرا را
چه خواهد كرد با ما عشق؟ پرسيديم و خنديدي
فقط با پاسخت پيچيده تر كردي معما را !...
" فاضل نظري "