یا ذا الحمد والثناء
روزی یکی از بازرگانان متدین در صحن مقدس امام حسین"ع"نزد
جمعی نشسته بود وگفت وگو می کرد.در این وقت یک نفر آمد وبه آنها
گفت:فلان تاجر از دنیا رفت.بازرگان مذکور تا این سخن را شنید،به
حاضران گفت:آقایان ! گواه باشید که این تاجر تازه گذشته فلان مبلغ از
من طلبکار است.
یکی از حاضران گفت:چه موجب شد که این سخن را در این وقت
بگویی؟بازرگان گفت:من مبلغی را از این تاجر فوت شده ،قرض گرفتم
وهیچ گونه سندی به او ندادم وهیچ کس جز خودش اطلاع نداشت .
ترسیدم شیطان با وسوسه ی خود مرا گول بزند واین مبلغ را به بهانه ی
این که کسی اطلاع ندارد،به ورثه ی او ندهم.شما را گواه گرفتم تا برای
شیطان هیچ فرصت وراه طمع به سوی من باقی نماند وتوطئه ی شیطان
را از پیش نابود کنم !
"هزار ویک حکایت اخلاقی محمد حسین محمدی"