صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1427995
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

                    

                      یا ذا الحمد والثناء

 

روزی یکی از بازرگانان متدین در صحن مقدس امام حسین"ع"نزد

جمعی نشسته بود وگفت وگو می کرد.در این وقت یک نفر آمد وبه آنها

گفت:فلان تاجر از دنیا رفت.بازرگان مذکور تا این سخن را شنید،به

حاضران گفت:آقایان ! گواه باشید که این تاجر تازه گذشته فلان مبلغ از

 من طلبکار است.

یکی از حاضران گفت:چه موجب شد که این سخن را در این وقت

بگویی؟بازرگان گفت:من مبلغی را از این تاجر فوت شده ،قرض گرفتم

وهیچ گونه سندی به او ندادم وهیچ کس جز خودش اطلاع نداشت .

ترسیدم شیطان با وسوسه ی خود مرا گول بزند واین مبلغ را به بهانه ی

این که کسی اطلاع ندارد،به ورثه ی او ندهم.شما را گواه گرفتم تا برای

 شیطان هیچ فرصت وراه طمع به سوی من باقی نماند وتوطئه ی شیطان

را از پیش نابود کنم !

 

                  "هزار ویک حکایت اخلاقی   محمد حسین محمدی"

 


دسته ها : حکایت
چهارشنبه 29 7 1388
X