یا احکم الحاکمین
جاحظ می گوید: از کنار مکتب داری"معلمی"گذشتم ، نزد او یک
عصای کوچک ، یک سنگ ،یک عصای بزرگ ، یک طبل و یک بوق
بود ! گفتم : ای مرد ! این ها چیست ؟
گفت : گاهی به شاگردی می گویم درس را درست بخوان ، وقتی شیطنت
می کند ، با عصای کوچک او را می زنم ، سپس فرار می کند، با
عصای بزرگ می زنم ،پس فرار می کند ، سنگ به طرف او پرتاب
می کنم تا مجروح شود ، آن گاه شاگردان بر سرم هجوم می آورند.
در این حال ، طبل را به گردن می آویزم و در بوق می دمم که اهل محل
به فریادم برسند و مرا از دست بچه ها نجات دهند !
"هزارو یک حکایت اخلاقی محمد حسین محمدی"