صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1395307
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

 

               یا احکم الحاکمین

 

جاحظ می گوید: از کنار مکتب داری"معلمی"گذشتم ، نزد او یک

 

عصای کوچک ، یک سنگ ،یک عصای  بزرگ ، یک طبل و یک بوق

 

 بود ! گفتم : ای مرد ! این ها چیست ؟

 

گفت : گاهی به شاگردی می گویم درس را درست بخوان ، وقتی شیطنت

 

 می کند ، با عصای کوچک او را می زنم ، سپس فرار می کند، با

 

عصای بزرگ می زنم ،پس فرار می کند ، سنگ به طرف او پرتاب

 

 می کنم تا مجروح شود ، آن گاه شاگردان بر سرم هجوم می آورند.

 

در این حال ، طبل را به گردن می آویزم و در بوق می دمم که اهل محل

 

به فریادم برسند و مرا از دست بچه ها نجات دهند !

 

                           "هزارو یک حکایت اخلاقی محمد حسین محمدی"


دسته ها : طنز - حکایت
جمعه 1 8 1388
X