صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1428369
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

 

به نام خدا

 

رشید بن زبیر مصری یکی از قضات با علم و دانش بود که در قرن ششم

 زندگی می کرد.

او قدی کوتاه ، رنگی تیره ، لب هایی درشت و بینی پهنی داشت

وبسیارزشت و کریه منظر بود.

او یک روز از خانه خارج شد و دیر به منزل باز گشت.

رفقا علت تاخیر راپرسیدند:

او علت را نمی گفت . اصرار کردند ، سرانجام گفت :

امروز از فلان محل عبور می کردم . با زنی زیبا برخورد کردم.

او با چشم علاقه به من نگاه کرد ومن از خوشحالی ، خودم را فراموش کردم.

با گوشه ی چشم اشاره کرد ، دنبال او راه افتادم .

 کوچه هایی را یکی پس از دیگری پیمودم تا به منزلی رسیدم.

 در را گشود ،داخل شد و به من نیز اشاره کرد، وارد شدم.

 نقاب از صورت چون ماه خود گرفت.سپس دست ها را به هم زد و کسی را

نام برد ، دخترکی بسیار زیبا از طبقه ی بالای عمارت به صحن خانه آمد.

زن به دختر بچه گفت :

اگر یک بار دیگر بستر خود را خیس کنی ، تو را به این قاضی می دهم تا بخورد !

سپس رو به من کرد و گفت :

امیدوارم که خداوند احسان خود را در بزرگواری قاضی از ما سلب نفرماید ،

عزت برقرار !

با شرمساری و حماقتی که از من صادر شد ، از خانه بیرون آمدم و از شدت

ناراحتی راه خانه را گم کردم و در کوچه ها سرگردان می گشتم و به همین

 دلیل دیر آمدم!

                                             "هزار ویک حکایت اخلاقی "

 


دسته ها : طنز - حکایت
سه شنبه 24 9 1388
X