به نام خدا
دل سقا شبیه خیمه می سوخت
به دستانش رهایی را می آموخت
چه رازی در نگاهش بود وقتی
دو چشمش را به آب می دوخت
***
گل بی برگ و بو را بوسه می زد
نگاه رو به رو را بوسه می زد
نسیمی می وزید و روی شن ها
دو دست بی عمو را بوسه می زد
***
آن دل که ورا غم نپذیرد عجب است
عاشق که از او جدا بمیرد عجب است
ما عبد حسینیم و چنین آقایی
گر دست غلام خود نگیرد عجب است.