اول خدا
در بغداد ، درخانقاهی شیخی از صوفیان بود که ریش درازی داشت و به
آن بسیار علاقه مند بود واغلب مشغول خدمت به ریش خود می شد ، به
آن روغن می مالید ، شانه می کرد و هنگام خواب برای این که درهم و
پریشان نشود آن را در کیسه ای می کرد.
شبی شیخ در خواب بود که یکی از مریدان برخاست و به ریش شیخ
حمله برد و آن را درو کرد، صبح که شیخ از خواب برخاست و ریش
خود را بر باد رفته دید . نزد رئیس خانقاه شکایت برد.
رئیس صوفی ها را جمع کرد و از قهرمان این کار پرس و جو کرد.
مرید دروگر گفت :من بودم که ریش حضرت شیخ را درو کردم ، چون
دیدم این محاسن برای شیخ بتی شده است که آن را عبادت می کند ،
از این رو از باب نهی از منکر آن را از بین بردم تا شیخ عبد خدا شود،
نه عبد لحیه ! "بنده ی ریش " .
"هزار ویک حکایت اخلاقی "