اول خدا
زن جوانی در راه خانه ی معشوق خود بود.از شدت شادی دیدار معشوق
متوجه مرد روحانی که در حال دعا کردن بود نشد.
مرد روحانی از این توهین او بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت ، هنگام
بازگشت زن با او صحبت کند.
وقتی مجددا با زن برخورد کرد، سرراه او را گرفت وشروع به سرزنش
او کرد."چگونه توانستی ، چنین گناه بزرگی را مرتکب شوی که ضمن
دعا کردن ، از مقابل من عبور کنی؟".
زن که بسیار متعجب شده بود ، از مرد روحانی پرسید :
- دعا کردن یعنی چه ؟
زبان مرد بند آمد. مکثی کرد و ناگهان خشم او از بین رفت. به زن گفت:
تو معنای دعا کردن را نمی دانی ؟ پس برایت توضیح می دهم.
من ضمن دعا کردن ، به خداوند می اندیشم که آفریننده ی آسمان و زمین
است.دریچه ی قلب و روح خود را می گشایم و از صمیم قلب با او
صحبت می کنم.
زن گفت : متاسفم که در کمال نادانی ، اشتباهی مرتکب شدم ، اما من
تقریباً چیزی در مورد خداوند و دعا کردن ، نمی دانم.هیچ گونه تعلیمی
در این مورد ندیده ام . من در راه منزل معشوقم ، سراپا اشتیاق بودم.
بنابراین متوجه نشدم که شما در حال دعا کردن هستید ، اما شما چطور
متوجه من شدید ،در صورتی که قلب و روحتان نزد خداوند بود ؟!
مرد روحانی که بسیار شرمسار شده بود ، از رفتار خود عذر خواهی
کرد و گفت : این من هستم که باید از شما درس بگیرم.
" خورشیدی برای زندگی "