اول خدا
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
وهی آگهی دادم این جا و آن جا
وهر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
وهی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد!
دلم قفل بود ، کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت : چرا این اتاق ، پر از دود و آه است ؟!
یکی گفت : چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت : چرا نور این جا کم است ؟
و آن دیگری گفت :
وانگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا تو قلب مرامی خری؟
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود ، بست !
ومن روی آن در نوشتم :
ببخشید دیگر برای شما جا نداریم!
از این پس به جز او ، کسی را نداریم.
"عرفان نظر آهاری"