اول خدا
در حال گفتن املا بودم که احسان برای رفتن به دست شویی اجازه گرفت
و از کلاس بیرون رفت . من کارم را ادامه دادم.
وقتی احسان برگشت ، کنار میزش رفتم و پرسیدم : خوب تا کجا نوشتی؟
بابک فاتحانه جواب داد : همه اش را نوشته .
- کِی نوشته ؟ او که در کلاس نبود !
- خوب ما براش نوشتیم !
و رو به احسان کرد و گفت :
- کیف کردی ،جا نموندی ؟ خوب ، حالا جون بکن و بقیه اش رو همراه
مابنویس داداش .
لحنش پر از صداقت و شیرینی کودکانه ای بود .
در مقابل این همه پاکی و راستی چه می توانستم بگویم ؟
" خانم اجازه ؟ / زهرا ملکی نیا "