اول خدا
غرور خیره ماند بر دریچه های روبه رو
و جاده های بی سوار و بی غبار و های و هو !
مرا به آسمان ببر، ببر به اوج بی کسی
که بگذرم ز بودنم به حرمت نگاه او
ستاره ای نمانده در شب سیاه و تلخ من
به آفتاب اگر رسیدی از طلوع من بگو
بگو که من هنوز هم به یاد صبح زنده ام
نفس نفس کنار شب دویده ام به جستجو
شکست ،پشت طاقتم دروغ صادقانه ای ست
نگاه کن به چشم من که دارد از تو رنگ و بو
همیشه آرزوی من تو بوده ای هنوز هم
تو برگ و بار می دهی به ریشه های آرزو
نشسته خیره مانده ام در امتداد مبهمی
و سایه ای رسیده تا دریچه های روبه رو
" ناصر فیض "