صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1428079
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
 

                                  یامن هو فی لطفه قدیم

 

یه  روز مسئول فروش ، منشی دفتر و رئیس شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند...

یهو یه چراغ جادو پیدا می کنن و دست روی اون می کشن و جن(غول) چراغ ظاهر می شه...!

جن (غول)می گه :من برای هر کدوم از شما یه آرزو برآورده می کنم..

.منشی می پره جلو ومی گه : اول من ! اول من !

من می خوام که در باهاماس ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ

نگرانی  و غمی تو دنیا نداشته باشم...جن (غول)آرزوش رو بر آورده می کنه و منشی ناپدید می شه !

بعد مسئول فروش میاد جلو ومی گه : حالا من ! حالا من!

من می خوام توی هاوایی کنار ساحل دراز بکشم ، یه ماساژور شخصی

و یه منبع بی انتهای شربت داشته باشم و تمام عمرم حال کنم...

آرزوی اون هم برآورده می شه و ناپدید می شه !

بعد جن (غول)رو می کنه به مدیر می گه : حالا نوبت توئه!

رئیس هم می گه : "من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار

 توی شر کت باشن !

" نتیجه ی اخلاقی : هیچ وقت زودتر از رئیست حرف نزن !" 

 

"برگرفته از روزنامه ی آرمان دانش"

دوست خوبی که گفتن "غول"بوده!!!آره منم می دونم!!برای رعایت امانت بود!

دسته ها : داستان کوتاه
شنبه 30 8 1388
X