اول خدا
سرد است تبی که در تنم افتاده
نام چه کسی از دهنم افتاده؟
یک روز یقیناً خفه ام خواهد کرد
دستی که به دور گردنم افتاده
"جلیل صفر بیگی "
اول خدا
وسکوت
موسیقی دردهاست
وقتی
به زمزمه می نشینی
تنهایی ات را .
" ؟ "
اول خدا
چقدر خوب !
حالا دیگر فهمیده ام
که این گلو درد مزمن
بغض چند روزه ایست
که باید
به نسخه ی دو سه قطره اشک
- اشکی که نیتش معلوم است -
مداوا شود .
" امیر آقایی "
اول خدا
یک نفر برای یک نفر دلش گرفته است
از غروب جمعه بیشتر دلش گرفته است
یک نفر شبیه آب یک نفر شبیه خاک
خاک تشنه سوخته پکر، دلش گرفته است
یک نفر شبیه قاصدک همیشه در سفر
یک نفرهمیشه بی خبر دلش گرفته است
یک نفر به عمق چشمش اشک خیمه می زند
مثل بغض ابر،آنقدر دلش گرفته است
ابر می دود وکوچه کوچه داد می زند
یک نفر برای یکنفر دلش گرفته است
" فاطمه ناظری"
اول خدا
وعشق...
گاهی آنقدر عمیق می شود ،
که هیچ گاه سنگ هایی که می اندازند ،
به انتهایش نمی رسد !!!
" میلاد تهرانی "
اول خدا
بی گمان پروردگارت در کمینگاه است .اما انسان ، هنگامی که پروردگارش
او را می آزماید و گرامی می دارد و نعمت می بخشد ، شاد و مغرور
می شود و می گوید : پروردگار مرا گرامی داشت .
اما چون او را به بلا و محنت می آزماید و روزی اش را براو تنگ می گیرد ،
بی صبری و ناسپاسی می کند و می گوید :
پروردگارم مرا خوار کرده است.
فجر / 16-14
همه ی فکرم پر شده از این آیه ها .خدا گفته من در کمینگاه هستم .
یعنی خدایا ! تو همیشه پشت لحظه ها قایم شدی و هر لحظه ممکنه
پیدات شه و یه ورقه ی پر از سئوال های سخت دست آدم بدی ؟
توی مدرسه رسمه که روز امتحان رو مشخص می کنن.اما خدا !
تو این کار روهم نمی کنی . می دونی چقدر اینجوری سخته . یعنی هر
روزی ممکنه روز امتحان باشه و هر جایی هم جلسه ی امتحان !
خدایا !
اما قسمت جالب این آیه ها این است که تو هم با اتفاق های خوب آدم ها
را امتحان می کنی و هم با اتفاق های سخت . هم با غم ، هم با شادی .
فبلاً فکر می کردم فقط از سختی ها سئوال امتحانی می آید و گرنه شادی
که دیگر امتحان نمی شود.حالا فهمیدم که اشتباه می کردم .
درست است آدم وسط خوشی ها اصلاً حواسش نیست که دارد امتحان
می دهد. خوشی هاحواس آدم را پرت می کند و اتفاقاً همین جاست که
ممکن است امتحانش را خراب کند .
خدایا !
حالا می فهمم که امتحان های تو ، از اون چیزی که فکر می کردم خیلی
سخت تره .
" عرفان نظر آهاری "
اول خدا
بر مزاری خاموش
سنگ می زد
و برای زندگی خود فاتحه می خواند .
" مصطفی صابری "
اول خدا
...باد هم نمی وزید
کوچه در سکوت بود
در سکوت محض یک نفر
بی تأمل از کنار زندگی گذشت
دفتر قطور خاطرات خویش را
مرور کرد
بین ابتدا و انتهای دفترش
در حدود چند گریه
کاغذ سپید مانده بود
پشت پنجره
- رو به کوچه –
گریه کرد
زیر بارش نگاه آفتاب
- زندگی –
عاشقانه سبز شد.
چون نسیم مهر می وزد
کوچه در سکوت نیست
هیچکس
بی تامل از کنار عشق رد نمی شود ،
در نتیجه راه عشق
- هیچ وقت –
سد نمی شود.
"هادی خور شاهیان "
اول خدا
سفر کردم
ازخودم
تا خودم
نمازم شکسته شد.
اول خدا
در حال گفتن املا بودم که احسان برای رفتن به دست شویی اجازه گرفت
و از کلاس بیرون رفت . من کارم را ادامه دادم.
وقتی احسان برگشت ، کنار میزش رفتم و پرسیدم : خوب تا کجا نوشتی؟
بابک فاتحانه جواب داد : همه اش را نوشته .
- کِی نوشته ؟ او که در کلاس نبود !
- خوب ما براش نوشتیم !
و رو به احسان کرد و گفت :
- کیف کردی ،جا نموندی ؟ خوب ، حالا جون بکن و بقیه اش رو همراه
مابنویس داداش .
لحنش پر از صداقت و شیرینی کودکانه ای بود .
در مقابل این همه پاکی و راستی چه می توانستم بگویم ؟
" خانم اجازه ؟ / زهرا ملکی نیا "
اول خدا
اگر هر بار که لبخند بر لبانم می نشانی
می توانستم به آسمان بروم و
ستاره ای بچینم، آسمان شب دیگر مثل کف دست بود.