اول خدا
امروزبا من نبودي حالم خراب خراب است
بودن سر هر كلاسي بي تو شبيه عذاب است
مي ترسم از خاطراتي ازجنس بي تو شدنها
مي ترسم ازبي تو ماندن اين آخر اضطراب است
درس وكتاب و مقاله در چشمهاي توگم شد
پس نقشه ي درس خواندن اين ترم هم نقش آب است
بانو توباشي كنارم پاييز هم گرم گرم است
اصلا تو باشي كنارم دنيا پر از التهاب است
حالا براي سرودن دنبال چشم تو هستم
آخر نگاه قشنگت مفهوم يك شعر ناب است
بانوي باراني من لطفا كمي مهربان باش
اين شاعر خشك و تشنه محتاج يك قطره آب است
"علي شهيب زادگان "
اول خدا
مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
برنیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هرچه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هرچه جز میل دل او
بسپاریم به باد
آه!
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد :افسوس
نه توان گفت ز بیدردی شیرین :فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
آن که می آموخت به ما درس محبت می خواست:
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب وتابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد!!!
" فریدون مشیری "
اول خدا
روزی خدا برای تو ابرو کشید و بعد ...
ابرو که نه دوخنجر اخمو کشیدو بعد... _
دریاچه ای به جای دو چشم تو آفرید
برروی موج هاش دو تا قو کشید و بعد _
ترکیب آب و آتش و طوفان و خاک را
بر پیکرت به شیوه ی جادو کشید و بعد _
گفتند عرشیان به تو : " احلی من العسل "
پس جای لب دریچه ی کندو کشید و بعد _
شیرین شدی و ترش شدی و مکیدمت
یعنی تو را به هیئت لیمو کشید و بعد _
حتی برای اینکه مرا هم بغل کنی
برپیکرت دو دوست ؛ دو بازو کشید و بعد _
"عزی " : غرور " لات " : نگاهش "هبل ": شبش
این چشم ها مرا که به زانو کشید و بعد ...
" حمید چشم آور"
اول خدا
من مدتی است ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها پر از هیجان تغزلم
چیزی به جز ترانه ندارم برای تو
جان من است و جان تو امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو
از حد دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلاً نمی شود بشمارم برای تو
این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهی ام ، تو آب ! تو ماهی ، من آفتاب
یاری برای من ، تو و یارم ، برای تو
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
" مهدی فرجی "
اول خدا
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی
بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی
شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی
دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی!
"دکتر محمد حسین بهرامیان "
اول خدا
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان راز ی بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
چگونه گل کند عشق وبهار وباور وشادی
در این چشمان بی باور در این دلهای سیمانی
چه نقشی آفریدم از نگاهت در غزلهایم
بر این نقاشی زیبا حسادت می کند مانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
" مهرشاد شیخ محمدی "
اول خدا
آوِِخ ٬هنوز زخمیم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم
مردم چه می کنند که لبخند می زنند ؟
غم را نمی شود که به رویم نیاورم
قانون روزگار چگونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم
وا مانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که بهترم
" زنده یاد نجمه زارع "
اول خدا
کاش یک لحظه به جایم بودی
تا بدانی که چه دردی دارد:
وقتی اندازه ی سنگینی یک کوه دلت غمگین است
و به اندازه ی تنهایی یک چاه تو هم تنهائی
و به اندازه ی آوارگی باد تو هم آواره
کاش یک لحظه به جایم بودی
تا بفهمی که چه دردی دارد:
باغبانی که تبر می سازد
و درختی که به اندیشه ی هیزم شدن از سبز شدن دل کنده
و اجاقی که از آتش خالیست
کاش یک لحظه به جایم بودی
تا بدانی که چه دردی دارد
وقتی از عشق نداری سهمی
و در آنجا که دلی هست وسیع
نیست یک ذره برایت جایی
کاش یک لحظه به جایم بودی
نه پشیمانم از این گفته ی خویش
که اگر یک لحظه
و فقط یک لحظه
تو به جایم بودی می شکستی آسان
نه پشیمانم از این گفته ی خویش
کاش هرگز تو نباشی چون من...
" ؟ "
اول خدا
فکر میکردم در آغوشش بگیرم بهتر است
بعدها دیدم در آغوشش بمیرم بهتر است
گرم آغوشش شدم... دست و دلش لرزید و گفت:
شاید از دستت دلم را پس بگیرم بهتر است
از قفس، هرکس رهایت میکند، عاشقتر است
اینکه من با آن که آزادم، اسیرم، بهتر است
عشق من ! اینروزها آزادگان زندانیاند
زندگی، بیعشق ، زندان است... گیرم بهتر است !!
عشق من ! ایکاش بودی... عشق من ایکاش بود...
زندگی، اینطور اگر باشد،بمیرم بهتر است...
" محمد جواد آسمان "
اول خدا
نگاه می کنم از پشت مات شیشه تو را
نخواستم که بفهمی گلم همیشه تو را -
چقدر دوست ... نه ! اما نمی شود اصلاً
چطور با کلماتی چنین کلیشه تو را ...
مرا جوانه زدی ، ریشه کرده ای ، وقتی
تمام من شده ای : برگ ، ساقه ، ریشه ... تو را -
چطور می شود از هم جدا کنم آخر ؟
چطور خاطره های روان پریش تو را ...
تو را تلاش کنم تا رها کنم از ذهن ؟
خدای من ! چه کنم ؟ نه ! ببین ، نمیشه تو را
ببین نمیشه تو را ریخت توی این کلمات
چطور میشه ؟ بگو که چطور میشه تو را -
اسیر این کلمات اطو کشیده کنم ؟!
چطور با کلماتی چنین کلیشه تو را ...
" فاطمه حق وردیان "