اول خدا
روزی خدا برای تو ابرو کشید و بعد ...
ابرو که نه دوخنجر اخمو کشیدو بعد... _
دریاچه ای به جای دو چشم تو آفرید
برروی موج هاش دو تا قو کشید و بعد _
ترکیب آب و آتش و طوفان و خاک را
بر پیکرت به شیوه ی جادو کشید و بعد _
گفتند عرشیان به تو : " احلی من العسل "
پس جای لب دریچه ی کندو کشید و بعد _
شیرین شدی و ترش شدی و مکیدمت
یعنی تو را به هیئت لیمو کشید و بعد _
حتی برای اینکه مرا هم بغل کنی
برپیکرت دو دوست ؛ دو بازو کشید و بعد _
"عزی " : غرور " لات " : نگاهش "هبل ": شبش
این چشم ها مرا که به زانو کشید و بعد ...
" حمید چشم آور"
اول خدا
من مدتی است ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها پر از هیجان تغزلم
چیزی به جز ترانه ندارم برای تو
جان من است و جان تو امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو
از حد دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلاً نمی شود بشمارم برای تو
این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهی ام ، تو آب ! تو ماهی ، من آفتاب
یاری برای من ، تو و یارم ، برای تو
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
" مهدی فرجی "
اول خدا
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان راز ی بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
چگونه گل کند عشق وبهار وباور وشادی
در این چشمان بی باور در این دلهای سیمانی
چه نقشی آفریدم از نگاهت در غزلهایم
بر این نقاشی زیبا حسادت می کند مانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
" مهرشاد شیخ محمدی "
اول خدا
آوِِخ ٬هنوز زخمیم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم
مردم چه می کنند که لبخند می زنند ؟
غم را نمی شود که به رویم نیاورم
قانون روزگار چگونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم
وا مانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که بهترم
" زنده یاد نجمه زارع "
اول خدا
کاش یک لحظه به جایم بودی
تا بدانی که چه دردی دارد:
وقتی اندازه ی سنگینی یک کوه دلت غمگین است
و به اندازه ی تنهایی یک چاه تو هم تنهائی
و به اندازه ی آوارگی باد تو هم آواره
کاش یک لحظه به جایم بودی
تا بفهمی که چه دردی دارد:
باغبانی که تبر می سازد
و درختی که به اندیشه ی هیزم شدن از سبز شدن دل کنده
و اجاقی که از آتش خالیست
کاش یک لحظه به جایم بودی
تا بدانی که چه دردی دارد
وقتی از عشق نداری سهمی
و در آنجا که دلی هست وسیع
نیست یک ذره برایت جایی
کاش یک لحظه به جایم بودی
نه پشیمانم از این گفته ی خویش
که اگر یک لحظه
و فقط یک لحظه
تو به جایم بودی می شکستی آسان
نه پشیمانم از این گفته ی خویش
کاش هرگز تو نباشی چون من...
" ؟ "
اول خدا
فکر میکردم در آغوشش بگیرم بهتر است
بعدها دیدم در آغوشش بمیرم بهتر است
گرم آغوشش شدم... دست و دلش لرزید و گفت:
شاید از دستت دلم را پس بگیرم بهتر است
از قفس، هرکس رهایت میکند، عاشقتر است
اینکه من با آن که آزادم، اسیرم، بهتر است
عشق من ! اینروزها آزادگان زندانیاند
زندگی، بیعشق ، زندان است... گیرم بهتر است !!
عشق من ! ایکاش بودی... عشق من ایکاش بود...
زندگی، اینطور اگر باشد،بمیرم بهتر است...
" محمد جواد آسمان "
اول خدا
نگاه می کنم از پشت مات شیشه تو را
نخواستم که بفهمی گلم همیشه تو را -
چقدر دوست ... نه ! اما نمی شود اصلاً
چطور با کلماتی چنین کلیشه تو را ...
مرا جوانه زدی ، ریشه کرده ای ، وقتی
تمام من شده ای : برگ ، ساقه ، ریشه ... تو را -
چطور می شود از هم جدا کنم آخر ؟
چطور خاطره های روان پریش تو را ...
تو را تلاش کنم تا رها کنم از ذهن ؟
خدای من ! چه کنم ؟ نه ! ببین ، نمیشه تو را
ببین نمیشه تو را ریخت توی این کلمات
چطور میشه ؟ بگو که چطور میشه تو را -
اسیر این کلمات اطو کشیده کنم ؟!
چطور با کلماتی چنین کلیشه تو را ...
" فاطمه حق وردیان "
اول خدا
یک شاخه گل ، یک شعر ، یک لیوان چایی
آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی
از بس که بعد از ظهرها فکر تو بودم
حالا شدم یک مرد مالیخولیایی
بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد
رنگ روپوش بچه های ابتدایی
یک روز من را می کشی با چشمهایت
دنیا پر است از این رمان های جنایی
ای کاش می شد آخرش مال تو بودم
مثل تمام فیلمهای سینمایی
امسال هم تجدید چشمان تو هستم
می بینمت در امتحانات نهایی
می بینمت؟...اما نه! مدتهاست مانده است
یک شاخه گل ... یک شعر... یک لیوان چایی .
" رضا عزیزی "
اول خدا
مثل یک روحی ؛ رها از بند زندان و تنی!
دور هم باشی اگر از من ٬ همیشه با منی
خوب می دانی که در قلبم کسی جای تو را ...
بعد ِ تو دنیا برای من به قدر ارزنی ...
تو همیشه بی خبر مهمان بغضم می شوی
بی هوا از چشم های خسته ام سر می زنی
خسته ای از این همه طوفان پی در پی ولی
تو امید آخر عشقی ٬ نباید بشکنی !
گرمی دست تو غم را از دل من می برد
مثل یک آتش که می افتد به جان خرمنی
این همه مهر و محبت کار دستت می دهد
وای از آن روزی که دستت می رسد پیراهنی...
اِن یکادُ اَلذینَ ... چشم نامحرم به دور !
چشم این قوم و برادرهای شوم ِ ناتنی!
من نمی خواهم که هرشب یاد تو باشم ولی٬
تو مگر از خواب های خسته ام دل می کنی؟!
دوست داری بازهم "پروانه تر" از این شوی؟
که تمام لحظه هارا پیله دورت می تنی؟
فکر کن بود و نبود من چه فرقی می کند!؟
مثل من این روزها وقتی به فکر رفتنی
رد پایت را بگیر از کوچه های این غزل
گرچه تو تنها دلیل شاعری های منی...
" رویا باقری "
اول خدا
احساس می کنم که تو را مثل دیگران...
از دست می دهم و خدا مثل دیگران...
تنها نگاه می کند و دم نمی زند
در ازدحام گنگ صدا مثل دیگران
من مانده ام و تو انگار رفته ای
با انتظار ثانیه ها مثل دیگران
گفتی که فرق می کند این ماجرا بگو
در انتهای قصه چرا مثل دیگران
باید دوباره دورترین نقطه ها شویم
از ذره های عشق جدا مثل دیگران
" شیدا کریمی"