صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1391717
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

 اول خدا

 

آی خورشید
 با گچ نور بنویس
 چون زیر این گنبد گرد وکور و کبود
 آدمیزاد هرگز دانش آموز خوبی نبود
سالها پیش ازاین

زیریک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یه کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پرزدن آن سوی پرده ی آسمان بود

آرزویش همیشه

دین آخرین قله ی کهکشان بود

خاک هرشب دعا می کرد

ازته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخردعایش اثرکرد

یک فرشته تمام زمین راخبرکرد

وخدا تکه خاک را برداشت

آسمان را درآن کاشت

خاک را

توی دستان خود ورز داد

روح خود رابه او قرض داد

خاک

توی دست خدا نورشد

پرگرفت اززمین دور شد

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چراگاهی اوقات

اینهمه ازخدا دور هستم
                                           " عرفان نظر آهاری "
دسته ها : شعر - عرفان خانم
شنبه 8 12 1388

 

 

اول خدا

 

دووچهار،چهاروسه،چهار منزل خداست

الو! سلام این منم مزاحمی که آشناست 

 

هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است

ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست

 

 شما که گفته اید،پاسخ سلام واجب است

به ما که می رسد حساب بنده هایتان جداست؟

 

 الو! دوباره قطع و وصل این تلفنم شروع شده

خرابی از دل من است؟ یا که عیب سیم هاست؟

 

 چرا صدایتان نمی رسد ؟ کمی بلندتر

صدای من چطور،خوب وصاف وواضح ورساست؟

 

 اگر اجازه می دهی،برات درددل کنم

شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست

 

 دل مرا به سوی خود بخوان که تا سبک شوم

پناه گاه این دل شکسته،خانه ی شماست 

خدا!مرا ببخش،بازهم مزاحمت شدم

 

دوباره زنگ می زنم،دوباره تا خداخداست

 

 

                                                                           " حسین وکیلی "

دسته ها : شعر
يکشنبه 2 12 1388

 

اول خدا

 

چند سالی ست دل سوخته ارزان شده است


و فراوان تر از انسان ، غم انسان شده است


آدم از لطـــف فزاینـــده ی عـــلـم بشـــری


زیر مجموعه ای از گونه ی حیوان شده است


مار بر دوش چه بسیــار ولی صد افســـوس


کاوه عمریست در این شهر به زندان شده است


سنگ لیــلا به دل واله و شیــدا چه زنـم ؟


غم دلـــدادگی امروز غـــم نـــان شده است


دار در شهر نمانده ست ! کجـــایی منصـــور ؟


به خدا کوس اناالحق زدن آسان شده است


عشق فریــاد برآورده زلیخــا برگــرد ...


یوسف قصه ات ارزان و فراوان شده است


روزگاری من و معشوقه و یک کوچه تنگ


دیرگاهیست که آن کوچه اتوبان شده است

 

                                                              " سید محمد موسوی "

دسته ها : شعر
سه شنبه 27 11 1388

 

اول خدا

 

گم شو

فی امان الله

به خیالت ناسزا بود؟!

نه !

سزاتر از این حرفی نیست

در امان او

هر که گم شده است

رسیده است

و...

بی او

هر که رسیده است

سراب دیده است...

                                " ؟ "

 

دسته ها : شعر
سه شنبه 27 11 1388

 

 

اول خدا

 

الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله

خلق بیدار شدند ، همه آماده ی جنگ

سینه ها مثل سپر، جلوی تیر و تفنگ

 

الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله

همه آماده ی رزم ، بی هراس از غم نان

نقش بست روی زمین ، خون هر پیر و جوان

 

روز قیام است و جهاد، کشتن دیو بدنهاد

رسالت محمد"ص"است ، برتو جهاد از تو معاد

 

کفر ابلیس زمان ، گشت ویران و خراب

آرزوهای محال ، همه شد نقش بر آب

 

الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله

کسب آزادی و حق ، شدقیام زن و مرد

نه مسلسل نه تفنگ ، چاره ی کار نکرد

 

رزم پیروزی خلق ، عزم چون آهن ماست

دین خون شهدا ، همه بر گردن ماست

الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله

                               " مسعود هوشمند"

 

دسته ها : شعر
پنج شنبه 22 11 1388

 

 اول خدا

 

تو نباشی به غم و درد جوابم آری است

لهجه ی بازترین پنجره ها دیواری است

 

چند روزی دل من پیش تو مهمان شده است

این چه آداب پذیرایی و مهمان داری است ؟

 

خنده های نمکینت دل زخمی را برد

آه...لبخند غم انگیز من از ناچاری است

 

بی قرارم کن و بگذار که جاری باشم

مثل رودی که به انگیزه ی دریا جاری است

 

می روی ، حال خوشت رو به خرابی نرود

به سلامت ! که دلم منتظر بیماری است

 

                                  " ؟ "

 

 

 

دسته ها : شعر
جمعه 25 10 1388

 

 

اول خدا

 

تو وول می خوری این جا کنار صفحه ی چت

کسی شبیه خودت هم نشسته آن ور خط

 

کسی که فرق ند ارد که چی ؟ چگونه ؟ کجا ؟

کسی برای کمی حرف چرت و پرت ، فقط

 

برای این که نگیرد دلت از این دنیا...

برای این که اگر رفت ، خوب فدای سرت...

 

برای عمر همیشه ، بدون دوم شخص

برای این همه موصوف ، که بدون صفت

 

چقدر دیکته گفتند : این معلم ها

...و هرچه خوب نوشتیم ، خط زدند !غلط !

 

همه معلم املا شدند و زنگ حساب

کسی حساب نکرده ، تو را ، به چه قیمت

 

از این معادله ها خط زدیم و باز جواب...!

به بی تو صفر شدن ، آه ! کرده ایم عادت!

 

کجای قافیه ها گم شدی ، کجای ردیف ؟

که شعر خسته شد از بیت های بی برکت

 

کسی بیاید و پیدا کند مرا ، مردم !

شبیه هیچ ، نمی دانم از کدام جهت

 

به روزگار سپیدم دوباره برگردم ؟

به سادگی ، شب مهتاب ، کوچه ی خلوت؟!

 

که سال هاست تو در خود مرا قدم زده ای...

به قدر فاصله هایی که پر شد از نکبت

 

چقدر غرق شدم بی تو در سیاهی ها

چه قدر داد کشیدی تو با سکوت خودت !

 

خدا که قهر نکرده ، ببین ! همین جاهاست!

عبور می کند از راست ، چپ ، کنار ، وسط !

 

...و روزگار غریبی ، که هی نمی بیند !

و مردهای عجیبی ، که تف به این غیرت !

 

و...زنگ آخر دنیا ، که باز انشاء بود !

کسی هنوز نفهمیده ، " علم " یا " ثروت " ؟..

 

کسی نشسته دوباره ، کنار صفحه ی چت

کسی که فرق ندارد که " عشق " یا " شهوت " ؟

 

دروغ ، راست ، تهوع ، فریب ، استفراغ...

قضا ، قدر ، که سرت گیج می رود...رخوت...

 

error ، به مرگ ، غریبانه قی شدن ! ویروس !

...و ذهن بی تو مریضی که می شود فرمت !!

 

تو مانده ای و ستم های این زمانه ی زشت

تو مانده ای و تمام کلاس در حیرت

 

تو مانده ای و غم این که باز گم شده است

شناسنامه ی عشقت به نام بی...هویت

 

                                             "بی بی سمانه رضایی "

 

دسته ها : شعر
دوشنبه 21 10 1388

 

به نام خدا

 

دل روشنی دارم ای عشق

صدایم کن از هر کجا می توانی

صدا کن مرا از صدف های سرشار باران

صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن

صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو

بگو پشت پرواز مرغان عاشق

 چه رازی است ؟

بگو با کدامین نفس

می توان تا کبوتر سفرکرد ؟

بگو با کدامین افق

می توان تاشقایق خطر کرد ؟

مرا می شناسی تو ای عشق !

من از آشنایان احساس آبم

و همسایه ام مهربانی است

و طوفان یک گل

مرا زیر و رو کرد.

پرم از عبور پرستو

صدای صنوبر

سلام سپیدار

پرم از شکیب و شکوه درختان

و در من تپش های قلب علف

ریشه دارد.

دل من ، گره گیر چشم نجیب گیاه است

صدای نفس های سبزینه را می شناسم

و نجوای شبنم

مرا می برد تا افق های باز بشارت

مرا می شناسی تو ای عشق

که در من گره خورده احساس رویش

گره خورده ام من به پرهای پرواز

گره خورده ام من به معنای فردا

گره خورده ام من به آن راز روشن

که می آید از سمت سبز عدالت

دل تشنه ای دارم ای عشق

صدایم کن از بارش بید مجنون

صدایم کن از ذهنزاینده ی ابر

مرا زنده کن زیر آوار باران

مرا تازه کن در نفس های بار آور برگ

مرا خنده کن بر لبانی

که شب  را نگفتند

مرا آشنا کن به گل های شوقی

که این سو شکستند و آن سو شکفتند

دل نورسی دارم ای عشق

مرا پل بزن تا نسیم نوازش

مرا پل بزن تا تکاپوی خورشید

مرا پل بزن تا حضور جوانه

مرا پل بزن تا سحر

تا سبدهای بار آور باغ

دل عاشقی دارم ای عشق

صدایم کن از صبر سجاده ی شب

صدایم کن از سمت بیداری کوه

صدایم کن از صبح یک مرد

بر مرکب نور

صدایم کن از نور یک فتح ، بر شانه ی شهر

تو را می شناسم من ای عشق

شبی عطر گام تو در کوچه پیچید

من از شعر پیراهنی بر تنم بود

به دستم چراغ دلم را گرفتم

ودر کوچه عطر عبور تو پر بود

ودر کوچه ، باران چه یکریز وسرشار

گرفتم به سر چتر باران

کسی در نگاهم نفس زد

و سر تا سر شب

پر از جستجوی تو بودم

و سر تا سر روز

پراز جستجوی تو هستم

صدایم کن ای عشق

صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه !

 

                                        "محمد رضا عبدالملکیان "

 

دسته ها : شعر
جمعه 11 10 1388

 

 خواب دیدم...  2

......................

مردی آمد از تبار آسمان

نور پیشانیش فوق کهکشان

چشمهایش زندگانی می سرود

درد را از قلب آدم می زدود

گیسوانش شط پر جوش و خروش

در رکابش قدسیان حلقه به گوش

صورتش خورشید بود و غرق نور

جام چشمانش پر از شرب طهور

لب که نه ! سرچشمه ی آب حیات

بین دستش کائنات و ممکنات

خاک پایش حسرت عرش برین

طره ای از گیسویش حبل المتین

بر سرش دستار سبزی بسته بود

بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

در قدوم آن نگار مه جبین

از جلال حضرت عشق آفرین

دو ملک سر را به زیر انداختند

بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه

آمده این جا حسین "ع" فاطمه

صاحب روز قیامت آمده

گوئیا بهر شفاعت آمده

سوی من آمد مرا شرمنده کرد

مهربانانه به رویم خنده کرد

گفت : آزادش کنید این بنده را

خانه آبادش کنید این بنده را

این که این جا این چنین تنها شده است

کام او با تربت من وا شده است

مادرش او را به عشقم زاده است

گریه کرده ، بعد شیرش داده است

بارها بر من محبت کرده است

سینه اش را وقف هیئت کرده است

این که می بینید در شور است و شین

ذکر لالائیش بوده یا حسین "ع"

دیگران غرق خوشی و هلهله

دیدم او را غرق شور و هروله

با ادب در مجلس ما می نشست

او به عشق من سر خود را شکست

سینه چاک آل زهرا "س" بوده است

چای ریز مجلس ما بوده است

خویش را در سوز عشقم آب کرد

عکس من را بر دلش ، او قاب کرد

اسم من راز و نیازش بوده است

خاک من مهر نمازش بوده است

پرچم من را به دوشش می کشید

پا برهنه در عزایم می دوید

اقتدا بر خواهرم زینب "س" نمود

گاه می شد صورتش بهرم کبود

بارها لعن امیه کرده است

خویش را نذر رقیه "س " کرده است

تا که دنیا بوده از من دم زده است

او غذای روضه ام را ، هم زده است

این که در پیش شما گردیده بد

جسم و جانش بوی روضه می دهد

حرمت من را به دنیا پاس داشت

ارتباطی تنگ با عباس "ع" داشت

نذر عباسم "ع" به تن کرده کفن

روز تاسوعا شده سقای من

گریه کرده چون برای اکبرم

با خود او را نزد زهرا "س" می برم

هرچه باشد او برایم بنده است

او بسوزد ، صاحبش شرمنده است

در مرامم نیست او تنها شود

باعث خوشحالی اعداء شود

در قیامت رنگ و بویش می دهم

پیش مردم آبرویش می دهم

باز بالاتر ! به روز سرنوشت

می شود همسایه ی من در بهشت

آری آری هر که پابند من است

نامه ی اعمال او دست من است.

                                     "  ؟  "

 

دسته ها : شعر
سه شنبه 8 10 1388

 

اول خدا

 

خواب دیدم خواب این که مرده ام

خواب دیدم خسته و افسرده ام

روی من خروارها از خاک بود

وای قبر من چه وحشتناک بود

تا میان گور رفتم دل گرفت

قبرکن سنگ لحد را گل گرفت

ناله می کردم ، ولیکن بی جواب

تشنه بودم ، تشنه ی یک جرعه آب

بالش زیر سرم از سنگ بود

غرق وحشت ، سوت و کور و تنگ بود

خسته بودم ، هیچکس یارم نشد

زان میان یک تن ، خریدارم نشد

هر که آمد پیش ، حرفی خواند و رفت

سوره ی حمدی برایم خواند و رفت

نه شفیقی ، نه رفیقی ، نه کسی

ترس بود و وحشت و دلواپسی

آمدند از راه نزدم دو ملک

تیره شد در پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا بگو : اسم تو چیست ؟

آن یکی فریاد زد : رب تو کیست ؟

ای گنهکار سیه دل ، بسته پر

نام اربابان خود یک یک ببر

در میان عمر خود کن جستجو

کارهای نیک و زشتت را بگو

گفتنم : عمر خودت کردی تباه

نامه ی اعمال تو گشته سیاه

ما که ماموران حق داوریم

نک ، تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آن جا عذرخواهی دیر بود

دست وپایم بسته در زنجیر بود

نا امید از هر کجا و دل فگار

می کشیدندم به خفت ، سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد

از جنان درهای رحمت باز شد

مردی آمد از تبار آسمان

........................

 

دسته ها : شعر
سه شنبه 8 10 1388

 

 

به نام خدا

 

بیا آب باشیم

و خواب از نگاه گیاهان بروبیم

ودر برکه های صحاری

عطشناکی آهوان را

بنوشیم.

بیاتا که شفاف باشیم

اگر تهمتی بر درختی

و یا غیبتی بر سلام صدیق نسیمی

روا کرده بودیم دیروز

اگر حرف هامان صمیمی نبودند

اگر که " محبت " قضا شد

بیا در فضای هر آنچه نکردیم

- نبودیم -

و یا با تکلف سرودیم

اکنون بکوشیم !

نکوشیم تنها صدامان

به کرسی نشیند

بیا رنگ دنیا نگیریم.

دسته ها : شعر
شنبه 5 10 1388
X