اول خدا
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمههای صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسههایت
ترا ز جرگهی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیدهام و دل نهادهام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقدهگشایت؟
به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
"دلم گرفته برایت" زبان سادهی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت
"حسین منزوی "
اول خدا
گوش هامان از هم پر است
وچشمانمان چه خالی
از نگاه !
بیا این بار
با سکوت چشمانمان با هم
هم کلام شویم...
شایدحرف تازه ای زدیم...!
" ؟ "
اول خدا
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
وهی آگهی دادم این جا و آن جا
وهر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
وهی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد!
دلم قفل بود ، کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت : چرا این اتاق ، پر از دود و آه است ؟!
یکی گفت : چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت : چرا نور این جا کم است ؟
و آن دیگری گفت :
وانگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا تو قلب مرامی خری؟
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود ، بست !
ومن روی آن در نوشتم :
ببخشید دیگر برای شما جا نداریم!
از این پس به جز او ، کسی را نداریم.
"عرفان نظر آهاری"