"یاحنان یا منان"
"ای مشفق مهربان، ای نعمت بخش"
"ابوسعید ابوالخیر نیشابوری"از مشهورترین عرفاست و رباعی های نغزی دارد وگاهی با"ابوعلی سینا"ملاقات داشت.روزی "بوعلی"در مجلس وعظ "ابوسعید"شرکت کرد."ابوسعید"درباره ی لزوم کار نیک کردن وآثار اطاعت وگناه سخن می گفت و"بوعلی" این رباعی را به عنوان این که ما تکیه بر رحمت حق داریم نه بر عمل خود ، همان دم سرود وخواند:
ماییم به عفو تو تولا کرده
وز طاعت ومعصیت تبری کرده
آن جا که عنایت تو باشد ، باشد
ناکرده چو کرده ، کرده چون ناکرده!
"ابوسعید"بی درنگ پاسخ داد:
ای نیک نکرده وبدی ها کرده
وانگه به خلاص خود تمناکرده
برعفو مکن تکیه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده ، کرده چون ناکرده!
"آسمان وریسمان خلیل محمد زاده"
"یاذاالعزه الدائمه"
"ای دارای عزت ابدی"
"سدیدالدین محمد عوفی"در جوامع الحکایات می نویسد : آورده اند :ملکی بود در کرمان ،در غایت کرم وجوانمردی وعادت او آن بود که هر کس از غربا به شهر او می رسید ، سه روز مهمان او بود.وقتی لشکر "عضدالدوله" بیامد واو طاقت مقاومت ایشان نداشت.در حصار رفت و هر صبح که خورشید طلوع می کرد جنگی کردی عظیم سخت وخلقی را بکشتی و چون شب می شد ،مقداری غذا را به نزد دشمنانش می فرستاد ، چنان که لشکر خصم را کفایت بودی."عضدالدوله:رسولی به نزد او فرستاد وگفت :این چیست که تو می کنی ؟روز ، ایشان را می کشی وشب ، به ایشان طعام می دهی ؟!"ملک کرمان"گفت : جنگ کردن ،اظهار مردی است ونان دادن ،اظهار جوانمردی.لشکر شما اگر چه دشمن من اند ، اما در این ولایت ، غریب اند وچون غریب باشند در این ولایت مهمان باشند وجوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا بگذارند."عضدالدوله"گفت : کسی راکه چنین مروت بود ، ما را با اوجنگ کردن ، خطاست ."ملک کرمان" از در حصار برخاست وبدین مروت ومردی ، خلاص یافت !
"یاذالعظمه والسلطان"
"ای صاحب عظمت وسلطنت بر عالمیان"
"آخوند همدانی"درمکه به مسجدالحرام مشرف می شود ودر آن جا از
روی قرآن خوش خطی که به همراه داشته مشغول خواندن قرآن
می شود.مردعربی نگاهش به این قرآن می افتد ومی گوید : این قرآن را
به من می دهی ؟ "آخوند همدانی می گوید:نه !بعد می بیند کتابی زیر بغل
مرد است ، می گوید : این چیست ؟عرب می گوید :دیوان یزید"لعنه
ا...علیه"است.آخوند همدانی می گوید :بالاخره راضی شدم آن دیوان را با
قرآن عوض کنم !خیلی دلم می خواست اشعار یزید را بخوانم.از آن به
بعد توفیق تلاوت قرآن از من سلب شد ،هرچه خود را مهیا می کردم
قرآن بخوانم ، اسباب آن فراهم نمی شد!
"هزار ویک حکایت اخلاقی"
"یا مفرج الهموم"
"ای برطرف کننده ی اندوه ها"
درجشنی که "برنارد شاو"به مناسبت نود سالگی خود در منزلش ترتیب
داده بود، یک روزنامه نویس جوان به"شاو" گفت : امیدوارم که سال
آینده هم بتوانم شما را ببینم.
"شاو" بلافاصله جواب داد : گمان می کنم خواهیم توانست یکدیگر را
ببینیم ، چون شما به نظر من جوان سالمی هستید !
***
"برنارد شاو"از نویسندگانی بود که آثارش را به قیمت گزاف در اختیار
مطبوعات قرار می داد وبرای هر کلمه یک دلار می گرفت.
این موضوع مدت ها بر سر زبان ها افتاده بود تا این که یک آمریکایی به
شوخی ،یک دلار برای "شاو" فرستاد ودرخواست کرد که یک کلمه
برای او بنویسد.
"شاو" در جواب او نوشت : متشکرم !
"نیش ونوش خلیل محمد زاده"
"یاذا النعمه السابغه"
"ای نعمت بخش بی حد وحساب"
"کریم خان زند"را شاهبازی آورده بودند،
گفت: این مرغ چه می کند؟
گفتند: شکار کبک وکبوتر می کند.
گفت: چه می خورد؟
گفتند: روزی یک مرغ.
گفت: رها کنید برود خودش بگیرد و خودش بخورد!
***
"متنبی"شاعرمعروف عرب در کوچه ای از شهر
بغداد شنید که معلمی شعر وی را برای بچه های
مکتبش می خواند وتفسیر می کند ،پس از درس ،داخل
کلاس شد وبه معلم گفت :
-اجازه بده تا دهانت را ببوسم !
مکتب دار گفت : چرا ؟!
"متنبی"گفت : تو شعرهای مرا تفسیر هایی کردی که
هیچ وقت به عقل خودم هم نمی رسید !
"نیش ونوش خلیل محمد زاده"
یا من هو قریب غیر بعید
"لویی چهاردهم"روزی در خارج از شهر ،از قشون سان می دید.یک
دسته
از سربازان در مزرعه ی پیرمردی که در آن جا نخود کاشته بود ،
واقع شدند و آن را لگد کوب کردند ، پیرمرد فریادکشید و گفت: معجزه ! معجزه !
صاحب منصبان اطراف او را گرفته وپرسیدند: چه خبر است؟
اوجواب ایشان را نداد ومتصل فریاد می زد: معجزه !معجزه !
تا آن که صدای او به گوش پادشاه رسید.او را خواست وپرسید :
-معجزه ، یعنی چه ؟معجزه چیست ؟
پیرمرد گفت :معجزه آن است که من در این مزرعه نخود کاشته بودم ،
حالا می بینم به جای نخود ،سرباز سبز شده است !!!
پادشاه خندید و انعامی به او داد و خسارات وارده را تلافی نمود.
"نیش ونوش خلیل محمد زاده"
یا خیرالمحبوبین
گویند:بین"اعمش" وهمسرش کدورتی واقع شد.به یکی
از دوستانش گفت: بین من وهمسرم آشتی ده وسخن
بگو تا از من راضی شود.
آن دوست نزد همسر "اعمش" آمد و گفت: ای زن !
اعمش مردی است بزرگ ،ازاو بیزار نشوی که کوری
چشمش و باریکی ساق پایش وضعف زانوهایش وبوی
بد زیر بغلش و سرخی کف دستش ، چیزی نیست !
"اعمش"گفت:خدا تو را ذلیل کند ،آنقدر از عیب های
من شمردی که همسر من بعضی از آن ها را نمی دانست.
"هزار ویک حکایت تاریخی"
یا ذا الرحمه والرضوان
مردی مقداری از نقدینه ی خود را در محلی دفن کرده بود،پس از مدتی محل
را فراموش کرد ،هرچه جست وجو کرد پیدا نشد. پیش ابو حنیفه آمد وجریان
را به او گفت و درخواست راهنمایی کرد . ابوحنیفه گفت : از نظر فقهی برای
درخواست تو چاره ای ذکر نشده است ، ولی من چاره ای اندیشیده ام که به وسیله ی آن به مقصود می رسی.
امشب تا صبح وقت خود را به نماز بگذران تا گمشده ات را پیدا کنی.
آن مرد تا یک چهارم از شب را مشغول نماز خواندن بود ، ناگاه آن محل به خاطرش آمد،
نماز خود را قطع کرد وبه آن جا رفت .
فرداصبح نزد ابوحنیفه آمدو چگونگی پیدا کردن محل راشرح داد.
ابو حنیفه گفت: می دانستم شیطان نمی گذارد تا آخر شب نماز بخوانی .
چرا به شکرانه ی پیداکردن آن محل نمازت را تا صبح ادامه ندادی ؟
"هزار ویک حکایت اخلاقی"
یا من اظهر الجمیل
روزی ابراهیم ادهم از بازارهای بصره عبور می کرد،
مردم اطرافش را گرفتند وگفتند : ابراهیم ! خداوند در
قرآن مجید فرموده :"ادعونی استجب لکم"،مرا بخوانید
جواب می دهم شما را ، ما او را می خوانیم ،ولی دعای ما
مستجاب نمی شود.ابراهیم گفت: علتش آن است که دل های شما
به واسطه ی ده چیز مرده است.
پرسیدند آن ها چه چیز هایی هستند؟ گفت:
1-خدا را شناختید ، ولی حقش را ادا نکردید.
2-قرآن را تلاوت کردید ، ولی به آن عمل نکردید.
3-باپیامبر"ص"دوستی کردید ،ولی با فرزندانش دشمنی کردید.
4-ادعا کردید با شیطان دشمن هستید ، ولی در عمل با او موافقت کردید.
5-می گویید به بهشت علاقه مندید ،اما برای وارد شدن به آن کاری انجام نمی دهید.
6-گفتید از آتش جهنم می ترسید ،ولی بدن های خود را در آن افکندید.
7-به عیب گویی مردم مشغول شدید،ولی از عیب های خود غافل ماندید.
8-گفتید دنیا را دوست ندارید،ولی با حرص آن را جمع می کنید.
9-مرگ را قبول دارید،ولی خویشتن را برای آن مهیا نمی کنید.
10-مردگان را دفن می کنید،اما از آن ها عبرت وپند نمی گیرید.
ای یک دله صد دله، دل یک دله کن
صراف وجود باش وخود را چله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
گر کام تو بر نیاید آن گه گله کن
"ابوسعید ابوالخیر"
"هزار ویک حکایت اخلاقی"
یاخالق الخلق
معروف است وقتی معلم لویی چهاردهم برای او شیمی
تدریس می کرد ،چنین گفته است:
اکسیژن وهیدروژن کمال افتخار را دارند که درحضور
اعلی حضرت با یکدیگر ترکیب شده وتولید آب نمایند!
"هزار ویک حکایت اخلاقی"
یا وکیل یا کفیل
زمانی یک گوسفند غارتی ، باگوسفندان کوفه مخلوط شد.یکی از عابدان
کوفه پرسید :
گوسفند چند سال عمر می کند ؟ گفتند :هفت سال
آن عابد تا هفت سال از خوردن گوشت گوسفند اجتناب ورزید !
"هزار ویک حکایت اخلاقی"