صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1428420
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

                 "یا مفرج الهموم"

                "ای برطرف کننده ی اندوه ها"

 

درجشنی که "برنارد شاو"به مناسبت نود سالگی خود در منزلش ترتیب

داده بود، یک روزنامه نویس جوان به"شاو" گفت : امیدوارم که سال

 آینده هم بتوانم شما را ببینم.

"شاو" بلافاصله جواب داد : گمان  می کنم خواهیم توانست یکدیگر را

 ببینیم ،  چون شما به نظر من جوان سالمی هستید !

 

                           ***

 

"برنارد شاو"از نویسندگانی بود که آثارش را به قیمت گزاف در اختیار

 مطبوعات قرار می داد وبرای هر کلمه یک دلار می گرفت.

این موضوع مدت ها بر سر زبان ها افتاده بود تا این که یک آمریکایی به

 شوخی ،یک دلار برای "شاو" فرستاد ودرخواست کرد که یک کلمه

 برای او بنویسد.

"شاو" در جواب او نوشت : متشکرم !

                                        "نیش ونوش خلیل محمد زاده"

 

        

دسته ها : طنز - حکایت
شنبه 9 8 1388

 

          "یاذا النعمه السابغه"

                  "ای نعمت بخش بی حد وحساب"

 

"کریم خان زند"را شاهبازی آورده بودند،

گفت: این مرغ چه می کند؟

گفتند: شکار کبک وکبوتر می کند.

گفت: چه می خورد؟

گفتند: روزی یک مرغ.

گفت: رها کنید برود خودش بگیرد و خودش بخورد!

 

                ***

"متنبی"شاعرمعروف عرب در کوچه ای از شهر

بغداد شنید که معلمی شعر وی را برای بچه های

مکتبش می خواند وتفسیر می کند ،پس از درس ،داخل

 کلاس شد وبه معلم گفت :

-اجازه بده تا دهانت را ببوسم !

مکتب دار گفت : چرا ؟!

"متنبی"گفت : تو شعرهای مرا تفسیر هایی کردی که

 هیچ وقت به عقل خودم هم نمی رسید !

                                 "نیش ونوش خلیل محمد زاده"

دسته ها : طنز - حکایت
شنبه 9 8 1388

                   

                        یا من هو قریب غیر بعید 

 

"لویی چهاردهم"روزی در خارج از شهر ،از قشون سان می دید.یک

 دسته

 از سربازان در مزرعه ی پیرمردی که در آن جا نخود کاشته بود ،

 

واقع شدند و آن را لگد کوب کردند ، پیرمرد فریادکشید و گفت: معجزه !  معجزه !

 

صاحب منصبان اطراف او را گرفته وپرسیدند: چه خبر است؟

 

اوجواب ایشان را نداد ومتصل فریاد می زد: معجزه !معجزه !

 

تا آن که صدای او به گوش پادشاه رسید.او را خواست وپرسید :

 

-معجزه ، یعنی چه ؟معجزه چیست ؟

 

پیرمرد گفت :معجزه آن است که من در این مزرعه نخود کاشته بودم ،

 

حالا می بینم به جای نخود ،سرباز سبز شده است !!!

 

پادشاه خندید و انعامی به او داد و خسارات وارده را تلافی نمود.

 

                                                "نیش ونوش خلیل محمد زاده"
دسته ها : طنز - حکایت
شنبه 9 8 1388

 

                         یامن هوفی حکمته لطیف

 

 

 

سکوت ،هم صحبت من در تنهایی است.

 

نقشه ی جغرافیا تنها جایی است که کشورهای دنیا در کنار هم در صلح وآرامش اند.

 

تنها سازمانی که خون مردم را بانیت خیر در شیشه می کند ،سازمان انتقال خون است.

 

شاید متخصصین قلب ، عاشق ترین مردم دنیا هستند.

 

هر زمانی که خواستید عشق را روی قلب خود نصب کنید ،حتما از نردبانی به نام عقل استفاده کنید.

 

صدای مادرم مثل هواست، وقتی نمی شنوم دچار نفس تنگی می شوم.

 

تنها چیزی که برای خوردن آن نباید هزینه ای پرداخت کرد ،افسوس است.

 

تنها آتشی که بدون کبریت روشن می شود ،آتش جنگ است.

 

شاید زمانی که آسمان ابری است ،خداوندآسمان را قنداق کرده است.

 

کرم خاکی آرزوی آسفالت شدن را به گور می برد.

 

برای آن که بداند همیشه در قلب من است ،نوار قلبم را نشانش دادم.

 

همه ی بی بی ها روزی نی نی هایی بوده اند که مرور زمان به تدریج نقطه های آنها را جابه جا کرده است.

                                                                                       "سجاق قفلی  ابوالفضل لعل بهادر" 

 

دسته ها : طنز - ادبیات
جمعه 8 8 1388

 

               یا خیرالمحبوبین

گویند:بین"اعمش" وهمسرش کدورتی واقع شد.به یکی

 از دوستانش  گفت: بین من وهمسرم آشتی ده وسخن

 بگو تا از من راضی شود.

آن دوست نزد همسر "اعمش" آمد و گفت: ای زن !

اعمش مردی است بزرگ ،ازاو بیزار نشوی که کوری

 چشمش و باریکی ساق پایش وضعف زانوهایش وبوی

 بد زیر بغلش و سرخی کف دستش ، چیزی نیست !

"اعمش"گفت:خدا تو را ذلیل کند ،آنقدر از عیب های

 من شمردی که همسر من بعضی از آن ها را نمی دانست.

                                    "هزار ویک حکایت تاریخی"

 

دسته ها : طنز - حکایت
چهارشنبه 6 8 1388

 

                  یاخالق الخلق

 

معروف است وقتی معلم لویی چهاردهم برای او شیمی

 تدریس می کرد ،چنین گفته است:

اکسیژن وهیدروژن کمال افتخار را دارند که درحضور

 اعلی حضرت با یکدیگر ترکیب شده وتولید آب نمایند!

                                       "هزار ویک حکایت اخلاقی"

دسته ها : طنز - حکایت
دوشنبه 4 8 1388
               یاذاالحکمه والبیان

 

گویند:روزی "ناصرالدین شاه قاجار"از"اعتمادالسلطنه"که وزیر

انطباعات بود،پرسید: در مملکت چه چیز از همه بیشتر است؟

اعتمادالسلطنه بی درنگ گفت: قربان ! پزشک.

ناصرالدین شاه تعجب کرد وگفت:دلیل این سخن چیست؟

اعتمادالسلطنه گفت: دلیلش را بعدا عرض می کنم.

یک هفته بعد،دستمالی زیر چانه اش بست و دو سر آن را روی سرش

گره زد وچنان نمود که دندانش درد می کند، با همان حالت پیش شاه آمد ،

شاه پرسید: چه شده است؟

گفت دندانم آماس کرده.

یکی از درباریان گفت: شلغم جوشیده روی جایگاه آماس بگذارید.

دیگری گفت: هلیله بادام ،علاج این درد است.

حاصل آن که هرکس فراخور دانش خود چیزی تجویز کرد.

اعتمادالسلطنه به آرامی گره دستمال را باز کرد وخطاب به شاه گفت:

-قربان ! دندان من درد نمی کند ، فقط خواستم عرضی که یک هفته پیش

 کردم تایید شود که در مملکت ، پزشک از همه چیز بیشتر است!

                                         "نیش ونوش خلیل محمد زاده"

دسته ها : طنز - حکایت
دوشنبه 4 8 1388

 

 یا جامع یا شافع 

نیم قرن طهارت !

 

مردی به فرزندانش چنین وصیت کرد:

 

 وقتی من مردم ، 10 سال نماز و 2سال روزه برایم بگیرید.

راستی تا یادم نرفته بگویم که 40 سال هم برایم طهارت بگیرید !

  

هندوانه

 

جوانی به محضر آیت الله شیخ محمد تقی شیرازی رسید وآن بزرگوار را

به شدت مورد فحش و اهانت قرار داد. آن  مرحوم همچنان ساکت بود تا

او گفتارش تمام شد ورفت. سپس آیت الله شیرازی تعدادی هندوانه خرید و

 به خانه ی او فرستاد و فرمود: این جوان حرارت بدنش بالا رفته  وهمان

 سبب شده است که آن همه دشنام وناسزا به ما بگوید.این هندوانه ها

 مزاج او را خنک خواهد کرد!

"هزار ویک حکایت تاریخی  محمد حسین محمدی" 

 

دسته ها : طنز - حکایت
يکشنبه 3 8 1388

 

 

               یا احکم الحاکمین

 

جاحظ می گوید: از کنار مکتب داری"معلمی"گذشتم ، نزد او یک

 

عصای کوچک ، یک سنگ ،یک عصای  بزرگ ، یک طبل و یک بوق

 

 بود ! گفتم : ای مرد ! این ها چیست ؟

 

گفت : گاهی به شاگردی می گویم درس را درست بخوان ، وقتی شیطنت

 

 می کند ، با عصای کوچک او را می زنم ، سپس فرار می کند، با

 

عصای بزرگ می زنم ،پس فرار می کند ، سنگ به طرف او پرتاب

 

 می کنم تا مجروح شود ، آن گاه شاگردان بر سرم هجوم می آورند.

 

در این حال ، طبل را به گردن می آویزم و در بوق می دمم که اهل محل

 

به فریادم برسند و مرا از دست بچه ها نجات دهند !

 

                           "هزارو یک حکایت اخلاقی محمد حسین محمدی"

دسته ها : طنز - حکایت
جمعه 1 8 1388

 

               یا فارج کل مهموم

شخصی به یکی ازحکما گفت: فلان شخص غیبت تو را کرد .

 

حکیم طبقی خرما برای غیبت کننده فرستاد و پیغام داد که به من خبر

 

 داده اند که تو مقداری از اعمال خیر خود را به من اهدا کرده ای !

 

من هم خواستم محبت تو را جبران کنم ، اما معذورم که نمی توانم به

 

طورکامل هدیه ی تو را جبران نمایم !

 

                 "هزار ویک حکایت اخلاقی  محمد حسین محمدی"

دسته ها : طنز - حکایت
جمعه 1 8 1388

 

                        یا یا غیاث المستغیثین

نقل است:نقالی"قصه گویی"خطاب به مردم می گفت:ایها الناس !

 

هرگاه کسی هنگام خوردن وآشامیدن"بسم الله "بگوید ، شیطان به او

 

نزدیک نگشته ، در خوردن وآشامیدن با او شریک نمی شود.

 

حال ، من برای شیطان نقشه ای کشیده ام.پیشنهاد من این است که ابتدا

 

بدون این که "بسم الله"بگویید نان خشک وشور بخورید تا شیطان نیز با

 

شما در خوردن شریک شود ، سپس "بسم الله"بگویید و آب بنوشید تا

 

شیطان نتواند با شما در آشامیدن آب شریک شود تا به این وسیله ، آن

 

ملعون را از تشنگی هلاک سازید !!!

 

                              "هزار ویک حکایت تاریخی"

 

دسته ها : طنز - حکایت
پنج شنبه 30 7 1388
X