صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1396946
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

اول خدا

 

یکی از دانشمندان به نام امام محمد که امور خود را در منتهای فقر

 می گذراند، روزی نزد فقاعی" آبجو فروش"آمد و گفت :

" اگر مرا یک شربت از فقاع بدهی ، تو را دو مسئله می آموزم.

فقاعی گفت "من مسئله را می خواهم چه کنم ؟از پی کار خود رو.

 

قیمت در گرانمایه چه دانند عوام

                             حافظا گوهر یک دانه مده جز به خواص

 

پس از مدتی اتفاقاً مرد فقاعی روزی قسم یاد کرد که اگربه دختر خود

هرچه در دنیاست جهیزیه ندهد زنش  سه طلاقه باشد!

در این باب به علماء رجوع کرد که من چنان عهدی کرده ام ، همه گفتند

گناهی را مرتکب شده ای.

بالاخره نزد امام محمد آمد و مسئله ی خود را با وی در میان نهاد.

امام محمد گفت : به یاد داری که از تو یک شربت خواستم ، ندادی؟

حالا این مسئله را به تو می آموزم و در مقابل هزار دینار می گیرم.

آن مرد هزار دینار به وی داد.

امام محمد گفت : اگر به دخترت قرآن بدهی ، قسم تو صحیح است و به

آن عمل کرده ای.

آن مرد پاسخ او را به تمام علمای بزرگ عرضه داشت . علماء همگی

پاسخ او را پسندیدند و گفتند :پاسخی بهتر از این نمی توان گفت ، زیرا

قرآن مقابل دنیا و ما فیها ، بلکه زیادتر از آن است !

 

                                      "هزار و یک حکایت اخلاقی"

 

دسته ها : حکایت
دوشنبه 19 11 1388

 

اول خدا

 

از لحظه ای که روی دلم پا گذاشتی

رفتی سلام گرم مراجا گذاشتی

 

زیباترین گذشته ی یک مرد ساده را

در سوت و کورخاطره تنها گذاشتی

 

می پرسم از خودم که چه راحت فریب را

از ویترین من به تماشا گذاشتی

 

من خام حرف های الک کرده ات شدم

رفتی مرا به حال خودم واگذاشتی

 

با حصر بی وفایی و نامردی ات مرا

عمری اسیر شاید و اما گذاشتی

 

تو با محاسبات غلط ، عطف عشق را

در نقطه ی تلاقی غم ها گذاشتی

 

امروز رفت و حسرت دیروز می خورم

دل را همیشه در کف فردا گذاشتی

 

جای سئوال دارد از اول مرور کن

کو آن همه قرار که با ما گذاشتی؟

 

آغوش ماسه سهم تو شد ساحل مرا

در بیکران وسعت دریا گذاشتی

 

حل می شود جزیره ی روحم نفس نفس

من را میان موج معما گذاشتی

 

در ابتدای هر فقره لب گشودنت

بی معرفت تو این همه آیا گذاشتی

 

ذهنم شلوغ طرح سئوالات مبهمی است

از لحظه ای که روی دلم پا گذاشتی

                                         "مجتبی نادری "

 

دوشنبه 19 11 1388

 

 

اول خدا

 

به ستاره ی نازنینم که شعر دوست داره

 

از ذهن من گذشت - دوشنبه - پیاده رو

آن لحظه ای که گفت : بمان ! نه...نرو ، نرو

 

رفتم بدون آن که بفهمم چه می کنم

قلبم چرا نگفت از او دورتر نشو؟!

 

فریاد می زد او که فراموش کرده ای

شب های عشق را ، که خدا بود و من و تو ؟!

 

تو با غزل رسیدی و من ، تا که دیدمت

با بوسه و ستاره و گل ، آمدم جلو

 

برگرد خوب من ، به خدا عاشق توام

قلب مرا بگیر عزیز دلم ، گرو

 

او گریه کرد جای همه بچه های شهر

اما غرور مانع من شد، نرفتم و...

 

یادم نبود حرف پدر ، حیف ! گفته بود :

هرکس که هر چه کاشت ، همان می کند درو

 

حالا سه سال چشم به گوشی نشسته ام

شاید که او دوباره بگوید : الو...الو...

                                             " منیر السادات هاشمی "

 

يکشنبه 18 11 1388

 

اول خدا

 

از تو

   فاصله می گیرم

              که بیاموزم

                      چه بگویم

                            تا دل گنجشکی تو

                                       آزرده نشود.

مرا ببخش !

      وقتی که آموختم

                وسعادت اگر یار شد

                        دوباره پیش تو برمی گردم

آن وقت...

             سه دانگ دلم مال تو !

 

                                    "صلصال گیلانی"

 

دسته ها : دو سه خطی ها
يکشنبه 18 11 1388

 

اول خدا

 

دیدار ما چون آب و ماه 

چه دور از هم

چه در هم!

                                                   "دوست علی دهقان"

 

دسته ها : دو سه خطی ها
يکشنبه 18 11 1388

 

 

اول خدا

 

زن جوانی در راه خانه ی معشوق خود بود.از شدت شادی دیدار معشوق

متوجه مرد روحانی که در حال دعا کردن بود نشد.

مرد روحانی از این توهین او بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت ، هنگام

بازگشت زن با او صحبت کند.

وقتی مجددا با زن برخورد کرد، سرراه او را گرفت وشروع به سرزنش

او کرد."چگونه توانستی ، چنین گناه بزرگی را مرتکب شوی که ضمن

دعا کردن ، از مقابل من عبور کنی؟".

زن که بسیار متعجب شده بود ، از مرد روحانی پرسید :

- دعا کردن یعنی چه ؟

زبان مرد بند آمد. مکثی کرد و ناگهان خشم او از بین رفت. به زن گفت:

تو معنای دعا کردن را نمی دانی ؟ پس برایت توضیح می دهم.

من ضمن دعا کردن ، به خداوند می اندیشم که آفریننده ی آسمان و زمین

است.دریچه ی قلب و روح خود را می گشایم و از صمیم قلب با او

صحبت می کنم.

زن گفت : متاسفم که در کمال نادانی ، اشتباهی مرتکب شدم ، اما من

تقریباً چیزی در مورد خداوند و دعا کردن ، نمی دانم.هیچ گونه تعلیمی

در این مورد ندیده ام . من در راه منزل معشوقم ، سراپا اشتیاق بودم.

بنابراین متوجه نشدم که شما در حال دعا کردن هستید ، اما شما چطور

 متوجه من شدید ،در صورتی که قلب و روحتان نزد خداوند بود ؟!

مرد روحانی که بسیار شرمسار شده بود ، از رفتار خود عذر خواهی

کرد و گفت : این من هستم که باید از شما درس بگیرم.

 

                                     " خورشیدی برای زندگی "

 

دسته ها : حکایت
يکشنبه 18 11 1388

 

اول خدا

 

زندگی من هجای کوچکی است.

" تو "

همان هجای کوچک

همیشه جاودانه ی منی !

                                     "مصطفی صابری"

 

دسته ها : دو سه خطی ها
شنبه 17 11 1388

 

اول خدا

 

می خواهی از تو دل بکنم این عذاب نیست؟

باور کنم چگونه که این لحظه خواب نیست؟

 

گفتی قبول کن که نبودم که نیستم

اما چطور ؟ حرف تو حرف حساب نیست

 

آخر چگونه چشم ببندم میان روز

با چشم بسته فکر کنم آفتاب نیست

 

دیگر بگو چه کار کنم باورت شود

چیزی به غیر از عشق در این انتخاب نیست

 

بودن کنار تو به خدا اوج زندگی است

عمرش اگر چه بیشتر از یک حباب نیست

 

هر چند این کویر سراسر توهم است

این دست ها قبول کن عشقم ! سراب نیست

 

در هر پیاله خون دل است اینکه می خورم

این مستی همیشگی ام از شراب نیست

 

بگذار تا گناه بدانند عشق را

بانو اگر گناه تویی ! جز ثواب نیست

 

این سیب چیده می شود اولاد آدمم

این لحظه وقت فکر به روز حساب نیست

 

                                                                            " محمد رفیعی"

 

جمعه 16 11 1388

 

 

 

اول خدا

روزی شاه عباس اول برای گردش از شهر خارج شد،سید بزرگوار

میرداماد و شیخ بهایی نیز همراه او بودند.میرداماد مردی سنگین وزن و

شیخ بهایی لاغراندام و سبک وزن بود،از این رو اسب میردامادهمیشه

درعقب حرکت می کرد،اما مرکب شیخ بهایی پیشاپیش اسب ها بود.

شاه عباس خواست آن دو عالم رابیازماید، پس خود را به میرداماد نزدیک

 کرد و گفت :ببین اسب شیخ چطوربه رقص در آمده و شیخ میان جمعیت

با وقار حرکت می کند.

میرداماد گفت :اسب شیخ ، از شدت خوشحالی که دارد نمی تواند آرام

باشد ، هیچ فکر می کنید چه کسی سوار آن اسب است؟!

شاه بعد از ساعتی خود را به شیخ بهایی نزدیک کرد و گفت : شیخ !

ببین چگونه سنگینی میرداماد اسب را ناراحت کرده است، دانشمند واقعی

باید مثل شما سبک وزن باشد ،نه آن چنان سنگین.

شیخ در جواب گفت :این از سنگینی آن جناب نیست ، بلکه توانایی

برداشتن مقام علمی ایشان را ندارد که کوه های محکم هم از حمل چنین

مقامی عاجزند.

چون شاه عباس این صدق و صفا را میان دوعالم عصر خود مشاهده کرد،

از اسب پایین آمد و روی خاک سر به سجده گذاشت.

                                " هزار و یک حکایت تاریخی

 

دسته ها : حکایت
جمعه 16 11 1388

 

 

اول خدا

 

آسمان در شرف صاعقه ای خونین بود

نفس باد پر از حنجره ی یاسین بود

 

چه بلایی به سر آینه ها می آمد!

که چهل روز و چهل شب ، دلشان پر چین بود

 

غم این طایفه را هیچکسی درک نکرد

غم این طایفه ، بر دوش فلک سنگین بود

 

عصب ترد گیاهان به جنون می پیوست

بر لب دشت فقط زمزمه ی آمین بود

 

تن خورشید به پابوس محرم می رفت

روز ، هرچند به پایان خودش بد بین بود

 

آب ، زیر علم مشک ، ترک برمی داشت

همه ی فلسفه ی عشق و وفا در این بود

 

نای نی ، تلخ ترین مرثیه رامی نوشید

گرچه درکام حسین بن علی"ع" شیرین بود

 

                      "ساراجلوداریان"

 

دسته ها : آینه ی عشق
جمعه 16 11 1388

 

 

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع

 فریاد حسین را شنیدیم همه

از کوفه به سوی او دویدیم همه

 رفتیم به کربلا ولی برگشتیم

 از شمر امان نامه خریدیم همه 

                    *** 

 آن روح زلال و صیقلی زینب بود

آیینه ی غیرت علی زینب بود

 هر چند امام و مقتدا بود حسین

 پیغمبر کربلا ولی زینب بود  

                       

                          ***

 هم یاور و خواهر برادر هایش

هم بود برادر برادر هایش

یک عمر برای پدرش مادر بود

 حالا شده مادر برادرهایش 

          

                       ***

 ان روز حسین یک صدا زینب بود

 آیینه ی غیرت خدا زینب بود

زینب زینب زینب زینب زینب

آن روز تمام کربلا زینب بود 

***

 دستان بریده نعش بی سر دجله

تنها و غریب و بی برادر دجله

 یک سوی حسین و سوی دیگر عباس

یک چشم فرات و چشم دیگر دجله 

 

                         ***

 هر چند کلاس درس او یک واحه است

 راهی که به آنجا نرسد بی راهه است

 پیران همه طفل مکتب او هستند

این پیر طریقتی که خود شش ماهه است 

 

                                ***

 افتاد تب هلاک توی سرتان

یک آتش سهمناک توی سرتان

 لب های رقیه از عطش خشک شده

 ای این همه آب!خاک توی سرتان

  

                                  ***

 

 ابر و مه و خورشید و فلک گریان است

 دریا به خروش آمده و طوفان است

 با سوز و گداز نوحه می خواند با د

 زنجیر زن دسته ی ما باران است  

 

***

 

 در سوگ تو سنگ می زند بر سینه

 گل با دل تنگ می زند بر سینه

با سوز و گداز نوحه می خواند باد

 باران چه قشنگ می زند بر سینه 

***

بنویس که با شتاب باید برسد

 فورا ببرش جواب باید برسد

 لبهای رقیه از عطش خشک شده

 این نامه به دست آب باید برسد

  

***

 "والصبح" قسم به شام جان کاه تو بود

 "والیل "قسم به روز آگاه تو بود

 هفتاد و دو تکه شد تن آینه ات

"والشمس" قسم به صورت ماه تو بود  

 

***

 مردانه به قلب آن همه تیر زدی

با زخم چه طعنه ها به شمشیر زدی

 بر هر چه که هست در نماز آخر

یک مرتبه هفتاد و دو تکبیر زدی

  

***

 چرخید خداوند به دور سر تو

 زد بوسه به پاره پاره ی پیکر تو

 والله که کشتی نجات همه است

گهواره ی کوچک علی اصغر تو

                                                                             "جلیل صفربیگی" 

دسته ها : آینه ی عشق
پنج شنبه 15 11 1388
X