به نام خدا
حضرت علی "ع"می خواست برای نماز به مسجد برود ، به مردی که
کنار در مسجد ایستاده بود فرمودند:
این استر را نگاه دار تا من برگردم.
پس از رفتن حضرت ، آن مرد افسار را دزدید ، حضرت از مسجد
بیرون آمدند در حالی که دو درهم در دست داشتند و می خواستند به آن
مردبدهند.
چون دیدند مرد رفته و لجام استر را برده ، دو درهم را به غلامی داد تا
از بازار افساری بخرد.
غلام رفت و در بازار افسار سرقت شده را یافت که آن مرد به دو درهم فروخته بود.
دو درهم را داد وافسار را گرفت و نزد حضرت آورد، حضرت فرمودند :
انسان بر اثر عجله ، روزی حلال را بر خودش حرام می کند در صورتی که
با عجله کردن نمی تواند روزی را زیاد کند.
" هزار ویک حکایت اخلاقی "
به نام خدا
رشید بن زبیر مصری یکی از قضات با علم و دانش بود که در قرن ششم
زندگی می کرد.
او قدی کوتاه ، رنگی تیره ، لب هایی درشت و بینی پهنی داشت
وبسیارزشت و کریه منظر بود.
او یک روز از خانه خارج شد و دیر به منزل باز گشت.
رفقا علت تاخیر راپرسیدند:
او علت را نمی گفت . اصرار کردند ، سرانجام گفت :
امروز از فلان محل عبور می کردم . با زنی زیبا برخورد کردم.
او با چشم علاقه به من نگاه کرد ومن از خوشحالی ، خودم را فراموش کردم.
با گوشه ی چشم اشاره کرد ، دنبال او راه افتادم .
کوچه هایی را یکی پس از دیگری پیمودم تا به منزلی رسیدم.
در را گشود ،داخل شد و به من نیز اشاره کرد، وارد شدم.
نقاب از صورت چون ماه خود گرفت.سپس دست ها را به هم زد و کسی را
نام برد ، دخترکی بسیار زیبا از طبقه ی بالای عمارت به صحن خانه آمد.
زن به دختر بچه گفت :
اگر یک بار دیگر بستر خود را خیس کنی ، تو را به این قاضی می دهم تا بخورد !
سپس رو به من کرد و گفت :
امیدوارم که خداوند احسان خود را در بزرگواری قاضی از ما سلب نفرماید ،
عزت برقرار !
با شرمساری و حماقتی که از من صادر شد ، از خانه بیرون آمدم و از شدت
ناراحتی راه خانه را گم کردم و در کوچه ها سرگردان می گشتم و به همین
دلیل دیر آمدم!
"هزار ویک حکایت اخلاقی "
به نام خدا
" حکیم ارسطالیس " در راهی می رفت . جوانی صاحب جمال پیش آمد ،
حکیم از او سئوالی کرد و وی جوابی ابلهانه داد.
حکیم گفت : خانه ی خوبی است ، ولی ساکنی فرومایه دارد !
"نیش ونوش خلیل محمد زاده"
به نام خدا
جمعی در خانه ی " جاحظ " را می زدند ، کودکی بیرون آمد ، از او پرسیدند :
- جاحظ چه می کند ؟
گفت : به خدا دروغ می بندد !
پرسیدند : چطور ؟
گفت : به آیینه نگاه می کند و می گوید :
" حمد خدای را که مرا خلق کرد و صورتم را نیکو آفرید "!
"نیش و نوش خلیل محمد زاده "
به نام خدا
روزی "شاه طهماسب صفوی"با انگشتر گرانبهایی بازی می کرد ،
در این هنگام انگشتر از نظر سلطان ناپدید شد ، ملازمان درگاه هرچه بیشتر جستند ، کمتر یافتند.
شاه دیوان خواجه را طلب نمود و از آن فالی بگرفت.
بیت زیر آمد :
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
زخاتمی که دمی ، گم شود چه غم دارد ؟
شاه از این تفال به شگفت درآمده از نهایت تعجب دست بر زانو زد ،
ناگهان انگشترکه در زیر لباس سلطان بود به زمین افتاد.
"آسمان و ریسمان خلیل محمد زاده"
یاغفار
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گفت :
گاهی با خودم می خواندم :"ای من فدای آن که زبان ودلش یکی است !"
در عالم معنا ، سلمان را به من نشان دادند و گفتند :
این شخص زبان و دلش یکی است و می خواهیم تو را فدای او بکنیم.
من گفتم :حاضر نیستم فدای سلمان شوم ، من فدای پیامبر وامام می شوم.
فهمیدم حرف هایی که می زنیم همه حساب دارد و بایستی آنها را راست بگوییم.
از آن جا که حاضر بودم نوکری سلمان را به جا آورم ،از آن پس می خواندم :
"ای من غلام آن که زبان ودلش یکی است !"
"هزار ویک حکایت اخلاقی"
"یا راحم المساکین"
روزی "ملک الشعرای بهار"با "شهریار"شاعر بزرگ و دو تن دیگر از
دوستان خود "علمداری" و "دیبا"به کرج می رفتند.
"بهار"سه بیت زیر را در ضمن راه سرود:
ای کرج ! سویت سه تن از شهر، یار آورده ام
با "علمداری" و"دیبا" ، "شهریار"آورده ام
شهریار ماه را از بسکه گفتی سوی ده
بلبلی با لطف و لحن شهری ، آر آورده ام
خلق می گفتند : با یک گل نمی آید بهار
زین سبب بهرت سه گل با یک "بهار" آورده ام!
"آسمان و ریسمان خلیل محمد زاده"
"یاسلام المومن"
زائری نزد "عبدالله جعفر"آمد.عبدالله او را صلت و عطایی نکو داد.
آن مرد اندیشه کرد که من چه کنم تا مکافات او باز کنم (عطای او را جبران کنم.)
دست خود از مکافات کوتاه دید. یک روز "عبدالله جعفر"در بازار می آمد ،
او روی بگردانید.عبدالله عجب داشت تا پیش روی او شد و گفت :سلام علیک
مرد بجست و جواب سلام بداد. عبدالله گفت :چرا از من روی بگردانیدی ؟!
گفت : برای آن که تا تو سلام کنی ، مرا جواب باید دادن و آن ثواب بسیار
تو را باشد واندک مرا ، که مرا (به جز این ) قوت مکافات (جبران خدمات تو) نیست.
"هزار و یک حکایت اخلاقی"
"یا خیر ذاکر و مذکور"
"ای بهترین یاد کننده ویاد آور شده"
گویند در مسافرت ها عادت "نادر شاه" این بود که خود یکه و تنها به فاصله ی پنجاه قدم ، پیشاپیش لشکر حرکت می کرد و کس دیگری حق نداشت که از او جلوتر برود ویا نزدیک او اسب براند.
در مسافرت به خوارزم، شبی در اثر تاریکی وغفلت "میرزا مهدی خان مستوفی"چند گامی از " نادر شاه "جلو افتاد.
مستوفی وقتی خبردار شد که اسب او جلوی اسب نادر قرار گرفته و نادر چون متوجه شد با خشم وغضب فوق العاده فریاد بر آورد و گفت : -کیست که جلوی من اسب می راند؟!
مستوفی که موقعیت خود را در خطر دید به چالاکی از اسب بر زمین جست و این شعر را بر بدیهه خواند :
من آن ستاره ی صبحم که از طریق ادب
همیشه پیشرو آفتاب می باشم
نادر از حاضر جوابی و لطیفه گویی او نرم شد و او را بخشید !
"آسمان و ریسمان خلیل محمد زاده"
"یا ذا العرش المجید"
"ای صاحب عرش با عظمت"
یکی از نویسندگان انگلیسی در صفحه ی اول تمام کتاب های کتاب خانه اش این جمله را چاپ کرده بود :
-حالا که کتاب مرا تصاحب کرده ای ، مواظب باش مثل من ، آ ن را رایگان از دست ندهی !
"نیش ونوش خلیل محمد زاده"
"یامن قدر الخیر و الشر"
"ای آنکه خیر وشر را مقدر فرمودی"
فقیری بر در خانه ی ثروتمندی آمد و چیزی طلبید ،ثروتمند به غلام خود گفت :
ای مبارک ! به قنبر بگو به یاقوت بگوید که به فقیر بگوید چیزی در خانه نداریم !
فقیر گفت : خداوندا ! به جبرئیل بگو به میکائیل بگوید که به عزرائیل بگوید جان این بخیل را بگیرد !
"هزار ویک حکایت اخلاقی"